-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
2 به خشم رفت و درین گردش زمانم بست چه رنجها که به من گردش زمانه نمود
3 گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
4 چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود
5 اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود
6 شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!
7 در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم مرا معاینه پیری از آن میانه نمود
8 چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود
9 گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود
10 به استانش چو گفتم که: در میان آرم کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود
11 رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم که صورت دگران بازی و بهانه نمود
12 چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود
13 از آن غزال شنیدم به راستی غزلی که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود