عشقم چنان ربود که از جان از صفای اصفهانی غزل 99

صفای اصفهانی

آثار صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

عشقم چنان ربود که از جان و از تنم

1 عشقم چنان ربود که از جان و از تنم در حیرتم که پرتو عشقست یا منم

2 گفتم که دست گیردم آن طره بتاب گر دید بند پایم و زنجیر گردنم

3 گویند رخت گیر و برو از دیار یار غافل که دست عشق گرفتست دامنم

4 بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم

5 خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری بین قد خود معاینه در چشم روشنم

6 از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم

7 ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم

8 بگریختم ز جور فلک در پناه یار منت خدای را که بلندست ماء/منم

9 پرواز میکند بهوای صنوبری مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم

10 آن طائرم که روح قدس در فضای قدس گسترده بی مصادمه دام ارزنم

11 هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق ایندولتی که گشته خرابات مسکنم

12 دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست این دشت را شبان بیابان ایمنم

13 مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم

عکس نوشته
کامنت
comment