-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جان از تنم برآید چون از درم درآئی لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
2 جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
3 جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی از کار بازماند همچون بت از خدائی
4 بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
5 از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی
6 تبهای هجر دارم شبها بینوائی تبهای من ببندی لبها چو برگشائی
7 گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی
8 تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی