- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جانم از پرتو روی چنان میگردد که دل از آتش او آب روان میگردد
2 هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان چون بر آن دیده جمال تو عیان میگردد
3 هرکه از تو اثر نام و نشان مییابد از خود او بیاثر و نام و نشان میگردد
4 چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت به کل آنچه جان طالب آن است، همان میگردد
5 دل چو کَونی است که اندر خم چوگان وی است روز و شب بیسر و بیپای از آن میگردد
6 حسن مجموع جهان در نظرم میآید چون که بر روی تو چشم نگران میگردد
7 چو بتم گه به لطافت نظری میفکند ز لطافت تن من جمله چو جان میگردد
8 گرچه پیداست رخ دوست چو خورشید ولی هم ز پیدایی خود باز نهان میگردد
9 آنکه او منعقد جان و دل مغربی است مغربی در طلبش گرد جهان میگردد