- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یار میخواره من دی قدحی باده به دست با حریفان ز خرابات برون آمد مست
2 بر در صومعه بنشست و سلامی در داد سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست
3 دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
4 زلف زنجیر وَشش کز سر ایمان برخاست رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
5 پشت بر صومعه کردیم و سوی بتکده روی خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
6 با حریفان قلندر به خرابات شدیم زهد بر هم زدهء کاسه به کف، کوزه به دست
7 چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست