1 دل سرمست من آن نیست که باهوش آید مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
2 رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
3 بجز آن کایم و در پای غلامان افتم چه غلامی ز من بیتن و بیتوش آید؟
4 شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید
5 مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟
6 حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید
7 بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟
8 بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو همه تحصیل که کردیم فراموش آید
9 بید با قامت رعنای چنان شرط آنست که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید
10 عجب از طالع خود دارم و دوران فلک کان چنان صید به دام من مدهوش آید
11 اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در پیش لعل لب گویای تو خاموش آید