دلم متاب که هجران سینه تاب بس از جلال عضد غزل 21

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

دلم متاب که هجران سینه تاب بس است

1 دلم متاب که هجران سینه تاب بس است چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است

2 بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است

3 درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر بیاورید کبابی مرا شراب بس است

4 هنوز با غم و بخت بدم قرین گرچه مرا ز دوری رویت ز خورد و خواب بس است

5 شب وصال تو گو مه متاب بر گردون به ماهتاب چه حاجت که آفتاب بس است

6 غمت به قصد خرابی جان کمر در بست چو کرد خانه معمور دل خراب بس است

7 محیط و قلزم سوز جلال را نکشد نه آتشی ست که او را دو قطره آب بس است

عکس نوشته
کامنت
comment