- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی
2 بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی
3 به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی
4 نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی
5 هلاک من نخواهد بود جز در عشق و میدانم کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی
6 ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی
7 ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی
8 مرا از عشوه هر روزی به فردا میدهی وعده مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟
9 ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید: چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟