- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل من دردمند تست درمانش نمیسازی دلت بر وی نمیسوزد به فرمانش نمیسازی
2 تنم را خون دل خوردی و ترکش میکنی اکنون عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمیسازی؟
3 ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمیدانم به دشواری کشید این کار و آسانش نمیسازی
4 لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمیسازی!
5 ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد ندیدم سینهای کآماج پیکانش نمیسازی
6 دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون چو شد سرگشته میبینم که سامانش نمیسازی
7 نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمیسازی