سرم خاکیست بعد از رفتنت از فضولی بغدادی غزل 373

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده

1 سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده

2 من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده

3 سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده

4 چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده

5 نه من تنها شدم در زیبا پسر محزون درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده

6 سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده

7 فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر