-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم! از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم
2 سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشد اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
3 حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
4 ز کار عشق او ما را نشاید بود بیکاری که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
5 نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه میپرسی؟ ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
6 رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
7 نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمیپرسی مگر نیکو نمیدانی، طبیب من، که: بیدارم؟
8 تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
9 ازین سودا که میورزد نخواهد شد دلم خالی اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم