باغ و راغ من خونین جگرست از کلیم غزل 137

باغ و راغ من خونین جگرست

1 باغ و راغ من خونین جگرست نفسی کز دل من تنگ ترست

2 ز آنچه آن سرو بخود می پیچد پیچش طره و تاب کمرست

3 بیزبان باش، نبینی که قلم با زبانست و سرش در خطرست

4 آب از اشک جگرسوزی خورد نخل آهم که سراسر ثمرست

5 همت عالی ما هست تهی شاهبازیست که بی بال و پرست

6 برنگردیده بچشمم تا رفت خواب با اشک مگر هم سفرست

7 نکهت گوهر دلها سفته مژه حکاک عقیق جگرست

8 بیم سر باشد اگر در ره عشق چون سرت پای شود بیخطرست

9 آستین هر که بدستش افتاد در پی کشتن شمع سحرست

10 اختر طالع وارون کلیم نظر تربیتش از شررست

عکس نوشته
کامنت
comment