غبارم برنمی‌خیزد ازین از بیدل دهلوی غزل 2616

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده

1 غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده

2 غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده

3 به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی تو هم ته جرعه‌ای بردار ازین مینای خوابیده

4 به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم رگ خواب پریشان‌ گشت مژگانهای خوابیده

5 با این قامت قیامت نیست ممکن‌گردن افرازد به مژگان تو یعنی فتنه‌ای بر پای خوابیده

6 هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده

7 درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد به پهلو می‌رود عمری زیان فرسای خوابیده

8 به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده

9 غبارم اوج ‌گیرد تا سر از خجالت برون آرم چو محمل بی‌سبب پامالم از اعضای خوابیده

10 ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمی‌بندد به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده

11 ز سعی نارسا مشق ندامت می‌کنم بیدل عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده

عکس نوشته
کامنت
comment