مصطفی گفت مؤمن است عزیز از سلطان ولد ولدنامه 123

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

مصطفی گفت مؤمن است عزیز

1 مصطفی گفت مؤمن است عزیز زانکه اوراست راستین تمییز

2 کیس است و ممیز آن طاهر نکند التفات بر ظاهر

3 گر بود صورتش چو مه زیبا ور بود در همه فنون دانا

4 ور بود خوی او خوش و شیرین همه بیرون و اندرون چون تین

5 پیش مؤمن بدان که پوست بود کی از آن نقشها ز راه رود

6 زان همه بگذرد بدل نکرد روز و شب آن طریق را سپرد

7 دایم از نور حق بود نظرش هم ز علم لدن بود خبرش

8 کل من کان عاقلا مختار لیس للجسم عنده مقدار

9 عنده لا اعتبار للاجسام عنده الجسم محبس و ظلام

10 یطلب العلم عقله الطاهر سره معرض عنه الظاهر

11 عاشق الحق جسمه کالقلب طالب النفس روحه کالقلب

12 ماسوی اللّه عنده سقر غیر لقیاه ضایع هدر

13 کل من لاله سوی المحبوب هو فی الدهر واصل مطلوب

14 روح من ذاق من سلافته آمن فی ظلال رافته

15 والذی لیس عاشقاً فی الدهر آخر الامر مهلک فی القهر

16 صورة قد خلت عن المعنی هی کالبرق ضوئه یفنی

17 وان تنی کو بود پر از معنی زوبرند اهل دل همه فتوی

18 کی شود سرها از او پنهان چونکه نورویست از یزدان

19 هیچ پنهان شود ز حق اشیا این نگوید کسی مگر اعمی

20 کی بماند خفی ز نور خدا در زمین و آسمان سری بخودآ

21 نور چشمان او چو نور خداست لاجرم سرها بر او پیداست

22 اهل دل را مگو که مخلوق ‌ اند زانکه ایشان ورای عیوق ‌ اند

23 آن طرف کان گروه میرانند بی نقوش و صور همه جانند

24 نیست با لا وزیر هیچ آنجا شد بر آن علم پرده این اسما

25 بی نشان است آن ره بیچون کی کند عزم آن سفر هر دون

26 راهشان عاشقی است بی شب و روز دل و جانشان ز عشق در تف و سوز

27 نیست سوزی که آن زیان دارد مردگان را ابد زیان دارد

28 گرفتد سوزشان بگورستان روید از گورها دو صد بستان

29 روضه و گلستان بوالعجبی رسته بی باغبان و بی سببی

30 بوی آن گل گذشته از کیوان چرخ از آن بوی گشته سرگردان

31 نی گلی کاخر آن شود معدوم بگدازد ز نار همچون موم

32 بل گلی کز خدا بود زنده رنگ و بویش همیشه پاینده

33 هیچ برگش نریزد اندر خاک خیرۀ خوبیش شده افلاک

34 همه را برگ باشد از برگش شرح این را مگوزبان در کش

35 کی بگنجد چنین سری بزبان دم مزن زین سخن بیند دهان

36 من که از جان ودل در این راهم من که از عاشقان اللهم

37 من که بیخود شدم در این سودا پیش من نیست پستی و بالا

38 میدوم همچو گوی در میدان هر طرف سو بسوی از چوگان

39 نی مرا منزلی و نی جائی نی سری و نه دست و نی پائی

40 نیستم مقصدی در این رفتار فرد میپویم اندرین گلزار

41 اندر آن ره که میروم از جان نبود اولی و نی پایان

42 هستیم جمله زو شده ویران گشته عقل من اندر این حیران

43 که چرا میکند خراب مرا هر دمی مست بی شراب مرا

44 از من خسته دل چه میجوید نکته با من چرا همی گوید

45 عشق او زیرک است و من ساده چه شود مرد ساده زان باده

46 گفتگویم از اوست از من نیست جنبش از جانهاست از تن نیست

47 زانکه جان صانع است و تن آلت دایم از جان رسد بتن حالت

48 هم زحق میرسد بمردم دون ناخوشیها ز حضرت بیچون

49 زانکه بدرا بدی سزاوار است هر که او نیست نیکخو خوار است

50 بگذر از پند و بند را بگشا بی حجابی نما بما ره را

51 زانکه گفتارهای قوم قدیم گرچه نیکوست پیش ماست سقیم

52 همه بودند اندر آن معذور از چنین قال و حال عالی دور

53 راه ما طرفه است و بیچون است برتر از عرش و فرش و گردون است

54 مثل ما کس ندیده در دوران گنج عشقیم اندر این ویران

55 خنک آنکس که یار ما شد او بمشامش رسید از این گل بو

56 عین روی است بوی ما میدان بی ن د این هر کراست عین عیان

57 اندکی چون نمود نامش بوست چونکه بسیار شد یقین دان روست

58 لیک یک باشد اندک و بسیار یک گهر را ز جهل دو مشمار

59 همه عالم یک است و نیست دوی شودت کشف چون رهی زتوی

60 این سخن مغز سرها آمد خنک آن دل کزین بیارامد

61 رسد آنجا که هیچکس نرسید بی حجابش شود خدای پدید

62 سخن من بدان که نیست سخن زانکه کشف است و مغز علم لدن

63 گرچه در ظرف حرف آمده است پیش بینا شگرف آمده است

64 این سخن را مگو همین سخن است کاندر آن بحر این سخن سفن است

65 این سخنها برد ترا آنجا که بود آن ورای خوف و رجا

66 عاشقان اند آن طرف پویان آنچنان تخت و بخت را جویان

67 همه در بحر نور حق غواص همه بی پا و سر شده رقاص

68 هر یکی پادشاه بیمانند همچو حق بی شریک و خویشاوند

69 هر دو عالم ز نورشان زنده نیست چیزی که نیستشان بنده

70 شرح ایشان نگنجد اندر حرف همچنانکه یمی درونۀ ظرف

71 عاشقان را طریق و ملت نیست عشقشان را غبار علت نیست

72 رنگها را مجوی در بیرنگ زانکه آنجا نه رومی است و نه زنگ

73 باز گردم بدان حدیث نخست که چسان برد دیو رختم چست

74 کرد منعم ز مدحت مردان تا بمانم ز غصه سرگردان

75 مدتی ماندم اندر آن پابند لب ببستم ز مدحت و از پند

76 آمد الهامم از خدا که هلا زین گمان گران سبک بدرآ

77 کاینچنین ظنها ز وسواس است نی که ابلیس دشمن ناس است

78 رهزن صادقان رهرو اوست میکند دوست را جدا از دوست

79 این بدان ماند ای پسر بشنو که همیکرد ذکر یک رهرو

80 بود وردش ز جان و دل یا رب تن نمیزد دمی نه روز و نه شب

81 گفت شیطان بوی که ای ابله چند ازین بانگ و سوز و شید و وله

82 زین همه بانگ یارب از لب تو هیچ لبیک نامد از رب تو

83 گر بدی یاربت برش مقبول برسیدی ز حق ترا مسئول

84 چون از او این شنید شد خامو ش سرد گشت و نماند دروی جوش

85 مدتی چون بر او گذشت چنان ناگهانی خطاب حق از جان

86 برسیدش که ای مرا جویا از چه گشتی خمش نئی گویا

87 گفت کردم بسی ندا یارب دائماً بی ملال و رنج و تعب

88 خوش بدم روز و شب در آن گفتن گاه بیداری و گه خفتن

89 خود چه گفتم نبود خواب مرا عاشقان را چه خواب ای مولا

90 گفت شخصی که بس کن این غوغا چند گوئی تو یارب ای جویا

91 چونکه از حق نمیرسد لبیک چند هر سو همی دوی چون پیک

92 چون بگوشم رسید آن گفتار رفت خمر از سرم بماند خمار

93 شد زبانم ز ذکر تو معزول چون بدانستم اینکه نیست قبول

94 پس ورا گفت در جواب خدا از چه رو دیدیم ز ذکر جدا

95 عین آن یاربت نه لبیک است قوت پا جدا کی از پیک است

96 نه بامرم بده است یارب تو می جهانید م آن من از لب تو

97 که بود ورد روز و شب یارب از دل و جان و کام و لب یارب

98 ورنه خود دیگران بجز تو چرا یاد می ناورند هیچ مرا

99 هیچ یارب شنید کس ز ایشان یا دعا از زبان بدکیشان

100 چون تو بودی بدین دعا مخصوص از چه بنمود آن ترا منقوص

101 ناقص این بود خود که ذکر مرا ترک کردی و عمر رفت هبا

102 وسوسه دیو این چنین باشد گرچه بر چرخ و بر زمین باشد

103 نی که اندر بهشت آدم را چون خورانیدش از فسون دم را

104 بهر یک دانه گندم آن سگ دون کرد از جن ت ش سبک بیرون

105 اتقیا را زند ره آن ملعون تا کندشان در این شری مغبون

106 ورنه باقی همه جنود وی ‌ اند جمله رسته ز تار و پود وی ‌ اند

107 او چو شاه است و جملگان لشکر او چو جان است و جملگان پیکر

108 کی بدیشان بلیس پردازد خویش را کس چگونه اندازد

109 زین سبب مخلصان خطر دارند که ز دین رخت و سیم و زر دارند

110 اغنیا را بود ز دزد هراس زان بودشان ز دزد دایم پ اس

111 ورنه مفلس چه ترسد از دزدان چونکه کیسه ‌ اش تهی است هم انبان

112 بلکه مفلس بدزدد از دزدان برباید چو سگ از ایشان نان

113 هست این را بیان و شرح دگر کاندر آن گم شود عقول و فکر

114 لیک اگر من بدین شوم مشغول فوت خواهد شدن یقین مأمول

115 پس بدان ذکر و مدحت پاکان سخت نیکوست زان طریق ممان

116 چون کنی ذکر اولیای خدا اولیا را مدان ز خویش جدا

117 دان که آن مدحها از آن تو است زانکه این یکدلی بری ز دواست

118 چونکه از ذکر میشوی مذکور شکر کن باش دائماً مشکور

119 عین آن نام را که خوانی تو بیگمان دان یقین که آنی تو

120 نی که گردد زنار نار افزون هم شود آب از انبهی جیحون

121 چونکه شد بیشتر شود دریا نی دخان چون فزود گش ت سما

122 باید الا که جنس باشد آن همچو هیزم درون آتشدان

123 چونکه از غیر جنس این نشود میرد آتش چو اندر آب رود

124 قطره ‌ ها ز اجتماع زود روند همچو سیلی بسوی بحر دوند

125 زانکه هستند جنس همدیگر حالشان زانبهی شود خوشتر

126 شده ز آمیختن چو سیل فرات یافته از وجود جمع حیات

127 گشته ایمن ز مرگ ازان وصلت از عدد رسته رفته دروحدت

128 جسته از دست رهزنان همه شان شده در حصن و قلعۀ عمان

129 آتش و خاک و بادشان خوردی همه را خشگ و منعدم کردی

130 قطره از تیغ خور کجا رستی گرنه با قطره ‌ ها بپیوستی

131 از چنین رهزنان بصحبت رست تا بدان بحر بیکران پیوست

132 جانها را چو قطره ها میدان شغل دنیا چو رهزنان عوام

133 رفته عمر همه در این اشغال مانده دور از خدای بی ز زوال

134 باز گرد و بگوی آن قصه تا برد مستمع از آن حصه

135 قصۀ اولیای حق را گوی وصلشان را ز جان ودل میجوی

136

عکس نوشته
کامنت
comment