- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مراد رهروان در فعل و طاعات مقاماتست و اوقاتست و حالات
2 مقامات اختصاص خاص باشد که صاحب وقت خاص الخاص باشد
3 چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
4 چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد بیارد از زمان و از مکان یاد
5 تصوف رو بحال او نهد رود شود حضرت ازو راضی و خوشنود
6 شود صاحب سخن اندر معانی بود قوتش چو آب زندگانی
7 ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش شود یکباره بیرون اختیارش
8 عدوی خسروان زو دفع گردد تمامت فتنهها زو رفع گردد
9 برند ارواح قوت خود ز جودش بود آسایش خلق از وجودش
10 همه احوال او از اصل تا فرع بود مستحسن اندر ظاهر شرع
11 بود نادر چنین مرد یگانه بدو ناجی شوند اهل زمانه
12 نداند هیچکس از حیرت او را که پوشد حق قبای غیرت او را
13 تمامت رهروان هفتادگانه ببوسند خاکپایش عاشقانه
14 نباید پیش او چون و چرا گفت که هر چیزی که او گوید خدا گفت
15 مقاماتش همه درجات گوید همه اوقات از حالات گوید
16 خلافی نیست ای جان در مناجات میان رهروان اندر مقامات
17 مفصل نام هر یک گر بخوانی یکایک را بحال خود بدانی
18 ولی در وقت و در حالت خبرهاست که هر یک را درین معنی نظرهاست
19 بسی گفتند در اوقات و حالات ز سر خویشتن هر یک مقالات
20 بر من آن بود کان شاه گوید من آن گویم که آن دلخواه گوید
21 بر او صاحب وقت آن زمان است که بر وقت خودش حکمی روانست
22 چو همت بر زمان خود گمارد همان ساعت برنگ خود گذارد
23 نباشد هرگز او را انتظاری ز بهر وقتی وز بهر کاری
24 هر آن کو انتظار وقت دارد که تا وقتش برنگ خود برارد
25 چو وقت اندر درون او اثر کرد چو برقی زود از تیری گذر کرد
26 بیابد او ز وقت خویش ذوقی زیادت گرددش زان ذوق شوقی
27 دگر ره منتظر باشد همان را که تا کی باز یابد آن زمان را
28 درین گفتن بسی سرها عیانست همی گویم ته این معنی نهانست
29 همی دان هست صاحب حال آنکس که بیند حالها از پیش و از پس
30 تمامت حال ز اول تا آخر بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
31 در آن حالت که او بودست در حال وقوفی باشدش بر جمله احوال
32 برون زین او نه صاحب حال باشد بود کز جملهٔ ابدال باشد
33 چو شرط اختصار آمد ز اول نمیگویم سخنهای مطول
34 هر آن چیزی که او اصلست گفتم فروع هر یک اندر وی نهفتم
35 اگر اهلی تو و جویای آنی شود مکشوف بر تو این معانی
36 اگر ذوقی ازین معنی نداری حدیثم را همه بازی شماری
37 شناس این معانی هست مشکل کسی داند که باشد صاحب دل
38 سخن بنگر که ما را میکشد زور که تا پیدا شود این راز مستور
39 چو اهل این معانی را ندیدم عنان این سخن با خود کشیدم
40 بجان و دل شنو هر دم ندا را سه فرقت دان تو اصحاب هدی را