مغنی بدان ساز تیمار سوز از نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

مغنی بدان ساز تیمار سوز

1 مغنی بدان ساز تیمار سوز نشاط مرا یک زمان بر فروز

2 مگر زان نوای بریشم نواز بریشم کشم روم را در طراز

3 چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف

4 که یونان نشینان آن روزگار سوی زهد بودند آموزگار

5 ز دنیا نجستندی آسایشی نیرزیدشان شهوت آلایشی

6 نکردندی الا ریاضتگری به بسیار دانی و اندک خوری

7 کسی که به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی

8 نکردی تمتع نخوردی نبید کزین هر دو گردد خرد ناپدید

9 ز گرد آمدن سر درآید به گرد چو سر بایدت گرد آفت مگرد

10 بدانجا رسیدند از آن رسم و رای که برخاست بنیادشان زین سرای

11 ز خشگی به دریا کشیدند بار ز پیوند گشتند پرهیزگار

12 زنان را ز مردان بپرداختند جداگانه شان کشتیی ساختند

13 به مردانگی خون خود ریختند بمردند و با زن نیامیختند

14 به گیتی چنین بود بنیادشان که تخمه به گیتی برافتادشان

15 یکی روز فرخنده از صبحگاه ز فرزانگان بزمی آراست شاه

16 چنان داد فرمان به سالاربار که با من ندارد کس امروز کار

17 فرستید و خوانید سقراط را نگهبان ترکیب و اخلاط را

18 فرستاده سقراط را بازجست ز شه یاد کردش که جویای توست

19 زمانی به درگاه خسرو خرام برآرای جامه برافروز جام

20 فریب ورا پیر دانا نخورد فریبندگی را اجابت نکرد

21 بدو گفت رو به اسکندر بگوی که هرچ اندرین ره نیابی مجوی

22 من آنجائیم وین سخن روشنست گر اینجا خیالیست آن بی‌منست

23 مرا گر بدست آرد ایزد پرست هم از درگه ایزد آیم بدست

24 جوابی که آن کان فرهنگ سفت فرستاده شد با فرستنده گفت

25 شهنشاه را گشت روشن چو روز که سقراط شمعی است خلوت فروز

26 نیابد به دیدار آن شمع راه جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه

27 سکندر که دارندهٔ تاج بود به دانش همه ساله محتاج بود

28 زمانی نبودی که فرزانه‌ای ز گوهر ندادی بدو دانه‌ای

29 ز هر دانشی کان ز دانندگان رساندندی او را رسانندگان

30 سخنهای سقراط بیدار هوش پسند آمدی مر زبان را به گوش

31 بران شد دل دانش اندیش او که آرند سقراط را پیش او

32 نمودند کان پیر خلوت پناه بر آمد شد خلق بربست راه

33 سر از شغل دنیا چنان تافتست که در گور گوئی دری یافتست

34 ز خویشان و یاران جدائی گرفت به کنجی خراب آشنایی گرفت

35 جهان گر چه کارش به جان آورد نه ممکن که سر در جهان آورد

36 ز خون خوردن جانور خو برید پلاسی بپوشید و دیبا درید

37 کفی پست از آنجا که غایت بود شبان روزی او را کفایت بود

38 جز ایزد پرستیدنش کار نیست به نزدیک او خلق را بار نیست

39 نظامی صفت با خرد خو گرفت نظامی مگر کاین صفت زو گرفت

40 به شرحی که دادند از آن دین پناه گراینده‌تر شد بدو مهر شاه

41 چنین آمداست آدمی را نهاد که آرد فرامش کنان را به یاد

42 کسی کو ز مردم گریزنده‌تر بدو میل مردم ستیزنده‌تر

43 چو سقراط مهر خود از خلق شست همه خلق سقراط را بازجست

44 بسی خواند شاهش بر خویشتن نشد شاه انجم بر آن انجمن

45 چو زاندازه شد خواهش شهریار دل کاردان در نیامد به کار

46 ز ناز هنرمند ترکانه‌وش رمنده نشد دولت نازکش

47 شه از جمله استواران خویش یکی محرم خاص را خواند پیش

48 فرستاد نزدیک دانا فراز بسی قصه‌ها گفت با او به راز

49 که نزدیک خود خواندمت بارها نهان داشتم با تو گفتارها

50 اجابت نکردی چه بود از قیاس نوازنده را ناشدن حق شناس

51 چرائی ز درگاه ما گوشه گیر بیا یا بگو حجتی دلپذیر

52 به معذوری خویش حجت نمای وگر نیست حجت به حاجت به پای

53 فرستادهٔ پی مبارک ز راه به سقراط شد داد پیغام شاه

54 جهان دیدهٔ دانای حاضر جواب چنین داد پاسخ برای صواب

55 که گر شه مرا خواند نزدیک خود خرد چیزها داند از نیک و بد

56 نماید که رفتن بدو رای نیست که مهر تو را در دلش جای نیست

57 چو درنا شدن هست چندین دلیل به بازی نشد پیش کس جبرئیل

58 مرا رغبت آنگه پدید آمدی که پیغام شه با کلید آمدی

59 چو در نافهٔ مشک آشنائی دهد بر او بوی خوش بر گوائی دهد

60 دلی را که بر دوستی رهبر است برون از زبان حجتی دیگر است

61 درونی که مهر آشکارا کند مدارا فزون از مدارا کند

62 کسانی که نزدیک شه محرمند به بزم اندرون شاه را همدمند

63 سوی من نبینند بر آب و سنگ ستور مرا پای ازینجاست لنگ

64 چنان می‌نماید که در بزمگاه به نیکی مرا یاد ناورد شاه

65 که آن رازداران که خدمتگرند به دل دوستی سوی من ننگرند

66 دل شاه را مرد مردم شناس هم از مردم شاه گیرد قیاس

67 اگر خاصگان را زبان هست نرم به امید شه دل توان کرد گرم

68 وگر نرم ناید ز گوینده گفت درشتی بود شاه را در نهفت

69 غنا ساز گنبد چو باشد درست صدای خوش آرد به اوتار سست

70 ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب

71 هر آن نیک و بد کاید از در برون به دارای درگه بود رهنمون

72 تو خوانی مرا پرده داران راز به سرهنگی از پرده دارند باز

73 نگر تا به طوفان ز دریای آب در این کشمکش چون نمایم شتاب

74 مثال آنچنان شد که دریای ژرف نماید که درهاست ما را شگرف

75 نهنگان دریا گشایند چنگ که جوید گهر در دهان نهنگ؟

76 چگونه شوم بردری نور باش که باشد بر او این همه دور باش

77 بر شاه اگر صورتم بد کنند خلاقت نه بر من که بر خود کنند

78 ز خلق جهان بنده‌ای را چه باک که بندد کمر پیش یزدان پاک

79 در این بندگی خواجه تاشم تو را گر آیم به تو بنده باشم تو را

80 ببین ای سکندر به تقویم راست که این نکته را ارتفاع از کجاست

81 فرستادهٔ شهریار از برش بر شاه شد خواند درس از برش

82 طبق پوش برداشت از خون در ز در دامن شاه را کرد پر

83 شه از گوهر افشان آن کان گنج ز گوهر برآمودن آمد به رنج

84 پسند آمدش کان سخنهای چست به دعوی گه حجت آمد درست

85 چو دانست کوهست خلوت گرای پیاده به خلوتگهش کرد رای

86 شد آن گنج را دید در گوشه‌ای ز بی توشه‌ای ساخته توشه‌ای

87 ز شغل جهان گشت مشغول خواب برآسوده از تابش آفتاب

88 تماشای او در دلش کار کرد به پایش بجنباند و بیدار کرد

89 بدو گفت برخیز و با من بساز که تا از جهانت کنم بی نیاز

90 بخندید دانا کزین داوری به ار جز منی را به دست آوری

91 کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد بگرد تو چون آسیا

92 چو قرص جوین هست جان پرورم غم گردهٔ گندمین چون خورم

93 بر آن راهرو نیم جوبار نیست که او را یکی جو در انبار نیست

94 مرا کایم از کاهبرگی ستوه چه باید گرانبار گشتن چو کوه

95 دگر باره شه گفت کز مال و جاه تمنا چه داری تو ای نیکخواه

96 جوابش چنین داد دانای دور که با چون منی بر مینبار جور

97 من از تو به همت توانگرترم که تو بیش خواری من اندک خورم

98 تو با اینکه داری جهانی چنین نه‌ای سیر دل هم ز خوانی چنین

99 مرا این یکی ژندهٔ سالخورد گرانستی ارنیستی گرم و سرد

100 تو با این گرانی که دربار توست طلبکاری من کجا کار توست

101 دگر باره پرسید از او شهریار که تو کیستی من کیم در شمار

102 چنین داد پاسخ سخنگوی پیر که فرمان دهم من تو فرمان‌پذیر

103 برآشفت شه زان حدیث درست نهانی سخن را درون بازجست

104 خردمند پاسخ چنین داد باز که بر شه گشایم در بسته باز

105 مرا بنده‌ای هست نامش هوا دل من بدان بنده فرمان روا

106 تو آنی که آن بنده را بنده‌ای پرستار ما را پرستنده‌ای

107 شه از رای دانای باریک بین ز خجلت سرافکنده شد برزمین

108 بدو گقت خود نور سیمای من گواهست بر پاکی رای من

109 ز پاکان چو پاکی جدائی مکن نمرده زمین آزمائی مکن

110 دگر ره جوابیش چون سیم داد که سیماب در گوش نتوان نهاد

111 چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟ چرا دعوی چارپائی کنی

112 که هر چارپائی که آرد شتاب به پای اندر آرد کسی را ز خواب

113 چو من خفته‌ای را تو بیدار مرد نبایست از این گونه بیدار کرد

114 تو کز خواب ما را بر آشفته‌ای کنی خفته بیدار و خود خفته‌ای

115 بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ ز شیران بیدار بردار چنگ

116 شکاری طلب کافتد از تیر تو هژبری چو من نیست نخجیر تو

117 دل شه بدان داستانهای گرم چو موم از پذیرندگی گشت نرم

118 به خواهش چنان خواست کان هوشمند ز پندش دهد حلقهٔ گوش بند

119 شد آن تلخی از پیر پرهیزگار به شیرین زبانی درآمد به کار

120 از آن پند گو سر بلندی دهد بگفت آنچه او سودمندی دهد

121 که چون آهن دست پیرای تو پذیرای صورت شد از رای تو

122 توانی که روشن کنی سینه را در او آری آیین آیینه را

123 چو بردن توانی ز آهن تو زنگ که تا جای گیرد در او نقش و رنگ

124 دل پاک را زنگ پرداز کن بر او راز روحانیان باز کن

125 سیه کن روان بداندیش را بشوی از سیاهی دل خویش را

126 زبانی است هر کو سیه دل بود نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود

127 به سودای رنگی مشو رهنمون مفرح نگر کز لب آرد برون

128 سیاهی کنی سوخته شو چو بید که دندان بدو کرد زنگی سپید

129 مگر کاینه زنگی از آهنست که با آن سیاهی دلش روشنست

130 از آنجا خبر داد کار آزمای که نوشاب را در سیاهیست جای

131 برون آی چون نقره ز آلودگی ز نقره بیاموز پالودگی

132 دماغی کز آلودگی گشت پاک بچربد بر این گنبد دودناک

133 نهانخانهٔ صبحگاهی شود حرمگاه سر الهی شود

134 ز تو دور کردن ز روزن نقاب به روزن درافتادن از آفتاب

135 چراغی به دریوزه بر کرده گیر قفائی ز باد هوا خورده گیر

136 عماری کش نور خورشید باش ز ترک عماری بر امید باش

137 تو در پاک میکن ز خاشاک و خار طلبکار سلطان مشو زینهار

138 چو سلطان شود سوی نخجیرگاه دری رفته بیند فروشسته راه

139 چو دانی که آمد به مهمان فرود به ناخوانده مهمان بر از ما درود

140 گرآیی براین در دلیری مکن تمنای بالا و زیری مکن

141 به جان شو پذیرندهٔ بزم خاص که تن را ز دربان نبینی خلاص

142 به کفش گل آلوده بر تخت شاه نشاید شدن کفش بفکن به راه

143 چو همکاسهٔ شاه خواهی نشست به پیرای ناخن فروشوی دست

144 کرا زهره گر خود بود شرزه شیر که بر تخت سلطان خرامد دلیر

145 که شیری که بر تخت او بخته شد هم از هیبت تخت او تخته شد

146 کسی کو درآید به درگاه تو خورد سیلی ار گم کند راه تو

147 ببین تا تو را سر به درگاه کیست دل ترسناکت نظرگاه کیست

148 گر این درزنی کمترین بنده باش گر این پای داری سرافکنده باش

149 وگر تو خود شاهی و شهریار تو را با سگ پاسبانان چکار

150 تو گرمی مکن گر من از خوی گرم نگفتم تو را گفتنیهای نرم

151 دل تافته کو ز من تفته بود به جاسوسی آسمان رفته بود

152 کنون کامد از آسمان بر زمین ره آوردش آن بود و ره بردش این

153 چو گفت این سخنهای پرورده پیر سخن در دل شاه شد جایگیر

154 برافروخته روی چون آفتاب سوی بزم خود کرد خسرو شتاب

155 بفرمود تا مرد کاتب سرشت به آب زر آن نکته‌ها را نبشت

عکس نوشته
کامنت
comment