- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مغنی دگر باره بنواز رود به یادآر از آن خفتگان در سرود
2 ببین سوز من ساز کن ساز تو مگر خوش بخفتم برآواز تو
3 چو برگل شبیخون کند زمهریر به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر
4 نشاید شدن مرگ را چارهساز در چاره برکس نکردند باز
5 تب مرگ چون قصد مردم کند علاج از شناسنده پی گم کند
6 چو شب را گزارش درآمد به زیست بخندید خورشید و شبنم گریست
7 جهاندار نالندهتر شد ز دوش ز بانگ جرسها برآمد خروش
8 ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز
9 کامید بهی در شهنشه ندید در اندازهٔ کار او ره ندید
10 به شه گفت کای شمع روشن روان به تو چشم روشن همه خسروان
11 چو پروردگان را نظر شد زکار نظر دار بر فیض پروردگار
12 از آن پیشتر کامد این سیل تیز چرا بر نیامد ز ما رستخیز
13 وزان پیش کاین میبریزد به جام چرا جان ما بر نیامد ز کام
14 نخواهم که موئیت لرزان شود ترا موی افتد مرا جان شود
15 ولیک از چنین شربتی ناگزیر نباشد کس ایمن زبرنا و پیر
16 نه دل میدهد گفتن این می بنوش که میخوارگان را برآرد ز هوش
17 نه گفتن توان کاین صراحی بریز که در بزم شه کرد نتوان ستیز
18 دریغا چراغی بدین روشنی بخواهد نشستن ز بی روغنی
19 مدار از تهی روغنی دل به داغ که ناگه ز پی برفروزد چراغ
20 جهاندار گفتا ازین درگذر که آمد مرا زندگانی بسر
21 به فرمان من نیست گردان سپهر نه من دادهام گردش ماه و مهر
22 کفی خاکم و قطرهای آب سست ز نر مادهای آفریده نخست
23 ز پروردگیهای پروردگار به آنجا رسیدم سرانجام کار
24 که چندان که شاید شدن پیش و پس مرا بود بر جملگی دسترس
25 در آن وقت کردم جهان خسروی که هم جان قوی بود و هم تن قوی
26 چو آمد کنون ناتوانی پدید به دیگر کده رخت باید کشید
27 مده بیش ازینم شراب غرور که هست آب حیوان ازین چاه دور
28 زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی سخن در بهشتست و آن چارجوی
29 دعا را به آمرزش آور به کار مگر رحمتی بخشد آمرزگار
30 چو رخت از بر کوه برد آفتاب سر شاه شاهان در آمد به خواب
31 شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه فرو بست ظلمت پس و پیش راه
32 شبی سخت بی مهر و تاریک چهر به تاریکی اندر که دیدست مهر
33 ستاره گره بسته بر کارها فرو دوخته لب به مسمارها
34 فلک دزد و ماه فلک دزدگیر بهم هردو افتاده در خم قیر
35 جهان چون سیه دودی انگیخته به موئی ز دوزخ درآویخته
36 در آن شب بدانگونه بگداخت شاه که در بیست و هفتم شب خویش ماه
37 چو از مهر مادر به یاد آمدش پریشانی اندر نهاد آمدش
38 بفرمود کز رومیان یک دبیر که باشد خردمند و بیدار و پیر
39 به دود سیه در کشد خامه را نویسد سوی مادرش نامه را
40 در آن نامه سوگندهای گران فریبنده چون لابه مادران
41 که از بهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند
42 دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد برنامه خوانان سیاه
43 دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد فلک را به فرهنگ سوراخ کرد
44 چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر شد اندام کاغذ چو مشگین حریر
45 ز پرگار معنی که باریک شد نویسنده را چشم تاریک شد
46 پس از آفرین آفریننده را که بینائی او داد بیننده را
47 یکی و بدو هر یکی را نیاز یکایک همه خلق را کارساز
48 چنین بسته بود آن فروزان نگار از آن پرورشها که آید به کار
49 که این نامه از من که اسکندرم سوی چار مادر نه یک مادرم
50 که گر قطره شد چشمه بدرود باد شکسته سبو برلب رود باد
51 اگر سرخ سیبی درآمد به گرد ز رونق میفتاد نارنج زرد
52 بر این زرد گل گرستم کرد باد درخت گل سرخ سرسبز باد
53 نه این گویم ای مادر مهربان که مهر از دل آید فزون از زبان
54 بسوزی یکی گر خبر بشنوی که چون شد به باد آن گل خسروی
55 مسوز از پی دست پرورد خویش بنه دست بر سوزش درد خویش
56 ازین سوزت ایام دوری دهاد خدایت درین غم صبوری دهاد
57 به شیری که خوردم ز پستان تو به خواب خوشم در شبستان تو
58 به سوز دل مادر پیش میر که باشد جوان مرده و او مانده پیر
59 به فرمان پذیران دنیا و دین به فرماندهٔ آسمان و زمین
60 به حجت نویسان دیوان خاک به جاوید مانان مینوی پاک
61 به زندانیان زمین زیر خشت به نزهت نشینان خاک بهشت
62 به جانی کزو جانور شد نبات به جان داوری کارد از غم نجات
63 به موجی که خیزد ز دریای جود به امری کزو سازور شد وجود
64 به آن نام کز نامها برترست به آن نقش کارایش پیکرست
65 به پرگار هفت آسمان بلند به فهرست هفت اختر ارجمند
66 به آگاهی مرد یزدان شناس به ترسائی عقل صاحب قیاس
67 به هر شمع کز دانش افروختند به هر کیسه کز فیض بر دوختند
68 به فرقی که دولت براو تافتست به پائی که راه رضا یافتست
69 به پرهیز گاران پاکیزهرای به باریک بینان مشکل گشای
70 به خوشبوئی خاک افتادگان به خوشخوئی طبع آزادگان
71 به آزرم سلطان درویش دوست به درویش قانع که سلطان خود اوست
72 به سرسبزی صبح آراسته به مقبولی نزل ناخواسته
73 به شب زنده داران بیگاه خیز به خاکی غریبان خونابه ریز
74 به شب ناله تلخ زندانیان به قندیل محراب روحانیان
75 به محتاجی طفل تشنه به شیر به نومیدی دردمندان پیر
76 به ذل غریبان بیمار توش به اشک یتیمان پیچیده گوش
77 به عزلت نشینان صحرای درد به ناخن کبودان سرمای سرد
78 به ناخفتگیهای غمخوارگان به درماندگیهای بیچارگان
79 به رنجی که خسبد برآسودگی به عشقی که پاکست از آلودگی
80 به پیروزی عقل کوتاه دست به خرسندی زهد خلوت پرست
81 به حرفی که در دفتر مردمیست به نقشی که محمل کش آدمیست
82 به دردی که زخمش پدیدار نیست به زخمی که با مرهمش کار نیست
83 به صبری که در ناشکیبا بود به شرمی که در روی زیبا بود
84 به فریاد فریاد آن یک نفس که نومید باشد ز فریادرس
85 به صدقی که روید زدین پروران به وحیی که آید به پیغمبران
86 بدان ره کزو نیست کس را گزیر بدان راهبر کو بود دستگیر
87 به آن در کزین درگذشتن به دوست مرا و ترا بازگشتن به دوست
88 به نادیدن روی دمساز تو به محرومی گوش از آواز تو
89 به آن آرزو کز منت بس مباد بدین عاجزی کاین چنین کس مباد
90 به داد آفرینی که دارنده اوست همان جان ده و جان برآرنده اوست
91 که چون این وثیقت رسد سوی تو نگیرد گره طاق ابروی تو
92 مصیبت نداری نپوشی پلاس به هنجار منزل شوی ره شناس
93 نپیچی به ناله نگردی ز راه کنی در سرانجام گیتی نگاه
94 اگر ماندنی شد جهان بر کسی بمان در غم و سوگواری بسی
95 ور ایدونکه بر کس نماند جهان تو نیز آشنا باش با همرهان
96 گرت رغبت آید که انده خوری کنی سوگواری و ماتم گری
97 از آن پیش کانده خوری زینهار برآرای مهمانیی شاهوار
98 بخوان خلق را جمله مهمان خویش منادی برانگیز بر خوان خویش
99 که آن کس خورد این خورشهای پاک که غایب نباشد ورا زیر خاک
100 اگر زان خورشها خورد میهمان تو نیز انده من بخور در زمان
101 وگر کس نیارد نظر سوی خورد تو نیز انده غایبان درنورد
102 غم من مخور کان من در گذشت به کار غم خویش کن بازگشت
103 چنان دان که پایم دوچندین درنگ نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟
104 چو بسیاری عمر ما اندکیست اگر ده بود سال و گر صد یکیست
105 چرا ترسم از رفتن هشت باغ که در با کلیدست و ره با چراغ
106 چرا سر نیارم سوی آن سریر که جاوید باشم بر او جایگیر
107 چرا خوش ترانم بدان صیدگاه که بی دود ابرست و بی گرد راه
108 چو بر من نماند این سرای فریب زمن باد واماندگان را شکیب
109 چو شبدیز من جست از این تند رود زمن باد بر دوستداران درود
110 رهانید ما را فلک زین حصار که بادا همه کس چو ما رستگار
111 چو نامه بسر برد و عنوان نبشت فرستاد و خود رفت سوی بهشت
112 به صد محنت آورد شب را به روز همه روز نالید با درد و سوز
113 دیگر شب که شب تخت بر پیل زد زمین چون فلک جامه در نیل زد
114 چو خورشید گردنده بر گرد روی در آن شب ز ناخن برآورد موی
115 ستاره فروریخت ناخن ز چنگ هوا شد پر از ناخن سیم رنگ
116 ز دیده فرو بستن روی شاه به ناخن خراشیدهٔ روی ماه
117 پلاسی ز گیسوی شب ساختند زمین را به گردن درانداختند
118 ز کام ذنب زهری انگیختند مه چرخ را در گلو ریختند
119 دگرگونه شد شاه از آیین خویش کاجل دید بالای بالین خویش
120 بیفشرد خون رگش زیر پی ز جوشیدن خون بر آورد خوی
121 سیاهی ز دیده بدزدید خال سپیده دمش را درآمد زوال
122 به جان آمد و جانش از کار شد دم جان سپردن پدیدار شد
123 بخندید و در خنده چون شمع مرد بدان کس که جان داد جان را سپرد
124 ز شمع دمنده چنان رفت نور کز او ماند بیننده را چشم دور
125 شتابنده مرغ آن چنان بر پرید که تا آشیان هیچ مرغش ندید
126 ندیدم کسی را زکار آگهان که آگه شد از کارهای نهان
127 درین کار اگر چارهٔ کس شناخت چرا چارهٔ کار خود را نساخت
128 سکندر چو بربست ازین خانه رخت زدندش به بالای این خیمه تخت
129 چه نیکی که اندر جهان او نکرد جهانش بیازرد و نیکو نکرد
130 سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت
131 اگر چه ز ره تافتن تفته بود رهی رفت کان راه نارفته بود
132 ره انجام را هر کجا ساز داد از آن ره به گیتی خبر باز داد
133 چرا چون به کوچ عدم راه رفت خبرهای آن راه با کس نگفت
134 مگر هر که درگیرد این راه پیش فرامش کند راه گفتار خویش
135 اگر گفتنی بودی این قصه باز نهفته نماندی درین پرده راز
136 بهار سکندر چو از باد سخت به خاک اوفتاد از کیانی درخت
137 زدند از کمرهای زرکار او یکی مهد زرین سزاوار او
138 پرند درونش ز کافور پر به دیبای بیرون برآموده در
139 از اندودن مشک و ماورد و عود به جودی شده موج طوفان جود
140 رقیبی که عطرش کفن سای کرد به تابوت زرین درش جای کرد
141 چو تن مرد و اندام چون سیم سود کفن عطر و تابوت سیمین چه سود
142 ز تابوت فرموده بد شهریار که یک دست او را کنند آشکار
143 در آن دست خاکی تهی ریخته منادی ز هر سو برانگیخته
144 که فرمانده هفت کشور زمین همین یک تن آمد ز شاهان همین
145 ز هر گنج دنیا که دربار بست بجز خاک چیزی ندارد به دست
146 شما نیز چون از جهان بگذرید ازین خاکدان تیره خاکی برید
147 سوی مصر بردندش از شهر زور که بود آن دیار از بد اندیش دور
148 به اسکندریش وطن ساختند ز تختش به تخته در انداختند
149 ز داغ جهان هیچکس جان نبرد کس این رقعه با او به پایان نبرد
150 برابر در ایوان آن تختگاه نهادند زیرزمین تخت شاه
151 ندارد جهان دوستی با کسی نیابی درو مهربانی بسی
152 به خاکش سپردند و گشتند باز در دخمه کردند بر وی فراز
153 جهان را بدینگونه شد رسم و راه به آرد بگاه و ندارد نگاه
154 به پایان رساندند چندین هزار نیامد به پایان هنوز این شمار
155 نه زین رشته سر میتوان تافتن نه سر رشته را میتوان یافتن
156 تجسس گری شرط این کوی نیست درین پرده جز خامشی روی نیست
157 ببین در جهان گر جهان دیدهای کز و چند کس را زیان دیدهای
158 جهانی که با اینچنین خواریست نه در خورد چندین ستمگاریست
159 چه بینی درین طارم سرمه گون که می آید از میل او سیل خون
160 چو خورشید شد آتشین میل او در انداز سنگی به قندیل او
161 درین میل منگر که زرین وشست که آن زر نه از سرخی آتشست
162 سر سازگاری ندارد سپهر کمر بسته بر کین ما ماه و مهر
163 مشو جفت این جادوی زرق ساز که پنهان کشست آشکارا نواز
164 برون لاف مرهم پرستی زند درون زخمهای دو دستی زند
165 ز شغل جهان درکش ایدوست دست که ماهی بدین جوشن از تیغ رست
166 چو طوفان انصاف خواهی بود نترسد ز غرق آنکه ماهی بود
167 جهان چون دکان بریشم کشیست ازو نیمی آبی دگر آتشیست
168 دهد حلقهای را ازینسو بهی وزان سو کند حلقهای را تهی
169 به گیتی پژوهی چه پائیم دیر که دودیست بالا و گردیست زیر
170 بدان ماند احوال این دود و گرد که هست آسمان با زمین در نبرد
171 اگر آسمان با زمین ساختی ز ما هر زمانش نپرداختی
172 نظامی گره برزن این بند را مترس و مترسان تنی چند را
173 به مهمانی بزم سلطان شدن نشاید بره بر پشیمان شدن
174 چو سلطان صلا دردهد گوش کن می تلخ بر یاد او نوش کن
175 سکندر کزان جام چون گل شکفت ستد جام و بر یاد او خورد و خفت
176 کسی را که آن میخورد نوش باد بجز یاد سلطان فراموش باد