- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مغنی بیار آن نوای غریب نو آیینتر از نالهٔ عندلیب
2 نوائی که در وی نوائی بود نوائی نه کز بینوائی بود
3 خنیده چنین شد در اقصای روم که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم
4 به کم مدتی شد چنان سیم سنج که شد خواجه کاروانهای گنج
5 کس اگه نه کان گنج دریا شکوه ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه
6 یکی نامش از کان کنی میگشاد یکی تهمت ره زنی مینهاد
7 سرانجامش آزاد نگذاشتند به شاه جهان قصه برداشتند
8 که آمد تهی دستی از راه دور نه در کیسه رونق نه در کاسه نور
9 به تاریخ یکسال یا بیش و کم بدست آوریدست چندین درم
10 که گر شه گمارد بر آن ده دبیر ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر
11 یکی نانوا مرد بد بینوا نه آبی روان و نه نانی روا
12 کنون لعل و گوهر فروشی کند خرد کی در این ره خموشی کند
13 نه پیشه نه بازارگانی نه زرع چنین مایه را چون بود اصل و فرع
14 صواب آنچنان شد که شاه جهان از احوال او باز جوید نهان
15 جهاندار فرمود کان زاد مرد فرو شوید از دامن خویش گرد
16 به خلوت کند شاه را دستبوس ز تشنیع برنارد آوای کوس
17 درم دار مقبل به فرمان شاه به خدمت روان شد سوی بارگاه
18 درون رفت و بوسید شه را زمین زمین بوس چون کرد خواند آفرین
19 چو شاه جهانش جوان دید بخت جوانبخت را خواند نزدیک تخت
20 بسی نیک و بد مرد را کرد یاد سخنها کزو گنج شاید گشاد
21 که مردی عزیزی و آزاد چهر به فرخندگی در تو دیده سپهر
22 شنیدم چو اینجا وطن ساختی به یک روزه روزی نپرداختی
23 کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید که نتواندش کاروانها کشید
24 بباید چنین گنج را دسترنج وگرنه من اولیتر آیم به گنج
25 اگر راست گفتی که چونست حال زمن ایمنی هم به سر هم به مال
26 وگر بر دروغ افکنی این اساس سر و مال بستانم از ناسپاس
27 نیوشنده چون دید کز خشم شاه بجز راستی نیست او را پناه
28 زمین بوس شه تازهتر کرد باز چنین گفت کای شاه عاجز نواز
29 ندیده جهان نقش بیداد تو به نیکی شده در جهان یاد تو
30 رعیت زدادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند
31 مرا مال و نعمت زمین زاد توست هم از داده تو هم از داد توست
32 اگر میپذیری زمن هر چه هست بگو تا برافشانم از جمله دست
33 به کمتر غلامی دهم شاه را زنم بوسه این خاک درگاه را
34 چو شه گفت کاحوال خود باز گوی بگویم که این آب چون شد به جوی
35 من اول که اینجا رسیدم فراز تهی دست بودم ز هر برگ و ساز
36 دلم را غم بینوائی شکست گرفتم ره نانوائی بدست
37 وزان پیشه نیزم نوائی نبود که در کار و کسبم وفائی نبود
38 به شهری که داور بود پی فراخ شود دخل بر نانوا خشک شاخ
39 ز هر سو سراسیمه میتاختم به بی برگی آن برگ میساختم
40 زنی داشتم قانع و سازگار قضا را شد آن زن ز من باردار
41 به سختی همی گشت ز ما سپهر شد از مهر گردنده یک باره مهر
42 زن پاکدامنتر از بوی مشک شکیبنده با من به یک نان خشک
43 چو آمد گه زادن او را فراز به کشگینهٔ گرمش آمد نیاز
44 ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ نبودم به جز خون در آن خانه هیچ
45 من و زن در آن خانه تنها و بس مرا گفت کی شوی فریاد رس
46 اگر شوربائی به چنگ آوری من مرده را باز رنگ آوری
47 وگرنه چنان دان که رفتم ز دست ستمگاره شد باد و کشتی شکست
48 چو من دیدم آن نازنین را چنان برون رفتم از خانه زاری کنان
49 ز سامان به سامان همه کوی و شهر دویدم مگر یابم از توشه بهر
50 ندیدم دری کان نه در بسته بود که سختی به من سخت پیوسته بود
51 رسیدم به ویرانهای دور دست درو درگهی با زمین گشته پست
52 بسی گرد ویرانه کردم طواف شتابنده چون دیو در هر شکاف
53 سرائی کهن یافتم سالخورد دری در نشسته بر او دود و گرد
54 در او آتشی روشن افروخته بر او هیمه خروارها سوخته
55 سیه زنگیی دیدم آتش پرست سفالین سبوئی پر از می بدست
56 بر آتش نهاده لویدی فراخ نمک سود فربه در او شاخ شاخ
57 چو زنگی مرا دید برجست زود بپیچید برخود به کردار دود
58 به من بانگ برزد کهای دیوزاد شبیخون من چونت آمد به یاد
59 تو دزدی و من نیز دزد این رواست؟ به دزدی شدن پیش دزدان خطاست
60 من از هول زنگی و تیمار خویش فروماندم آشفته در کار خویش
61 زبان برگشادم به آیین زنگ دعا گفتم آوردم او را به چنگ
62 که از بینوائی و بیمایگی گرفتم در این سایه همسایگی
63 جوانمردی چون تو شیرافکنی شنیدم به افسانه از هر تنی
64 نخوانده به مهمان تو تاختم سر خویش در پایت انداختم
65 مگر کز تو کارم به جائی رسد در این بینوائی نوائی رسد
66 چو زنگی زبان مرا چرب دید وزآن گونه گفتار شیرین شنید
67 از آن چرب و شیرین رها کرد حرب که دشمن فریبست شیرین و چرب
68 بگفتا خوری باده دانی سرود؟ بگفتم بلی پیشم آورد رود
69 از او بستدم رود عاشقنواز ز بی سازیش پرده بستم به ساز
70 سر زخمه بر رود بگماشتم سرودی فریبنده برداشتم
71 درآوردم او را به بانگ و خروش چو دیگی که از گرمی آید به جوش
72 گهی خورد ریحانیی زان سفال گهی کوفت پائی به امید مال
73 زدم زخمهای چند زنگی فریب برون بردم از جان زنگی شکیب
74 حریفانه با من درآمد به کار چو سرمست شد کرد راز آشکار
75 که امشب در این کاخ ویرانه رنگ به امید مالی گرفتم درنگ
76 دگر زنگیی هست همزاد من که می خوردنش نیست بی یاد من
77 یکی گنجدان یافتیم از نهفت که هیچ اژدهائیش بر سر نخفت
78 مگر ما که هستیم چون اژدها ز دل کرده آزرم هر کس رها
79 بود سالی اکنون کزان کان گنج خوریم و نداریم خود را به رنج
80 من اینجا نشستم چنین بیهمال دگر زنگیی رفته جویای مال
81 ز گنجینهٔ آن همه سیم و زر همانا که یک پشته مانده دگر
82 چو امشب رسیدی تو مهمان ما روانست حکم تو بر جان ما
83 به شرطی که چون آید آن ره نورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد
84 تو در کنج کاشانه پنهان شوی شکیبنده چون شخص بیجان شوی
85 که من در دل آن دارم ای هوشمند که آن اژدها را رسانم گزند
86 هر آن گنج کارد به تنها برم به کنجی نشینم به تنها خورم
87 تو را نیز از آن قسمتی بامداد دهم تا دلت گردد از تاج شاد
88 من و زنگی اندر سخن گرم رای که ناگه به گوش آمد آواز پای
89 ز جا جستم و در خزیدم به کنج گهی خار در خاطرم گه ترنج
90 درآمد سیه چهرهای چون زگال به پشت اندر آورده یک پشته مال
91 نهادش به سختی ز گردن به زیر برو گردنی سخت چون تند شیر
92 از آن پیش کان پشته را باز کرد یکی نیمه زان شوربا باز خورد
93 نگه کرد همزاد او خفته بود همان کرد با او که او گفته بود
94 بزد تیغ پولاد بر گردنش سرش را بیفکند در دامنش
95 من از بیم از آنان که افتم ز پای دگر باره خود را گرفتم بجای
96 چو زنگی سر یار خود را برید تنش را به خنجر زهم بردرید
97 یکی نیمه در بست و بر زد به دوش برون رفت و من مانده بیعقل و هوش
98 پس از مدتی کان برآمد دراز نگه کردم آمد دگر باره باز
99 دگر نیمه را همچنان کرد خرد به آیین پیشینه در بست و برد
100 چو دیدم که هنجار او دور بود شب از جمله شبهای دیجور بود
101 بدان گنج پویان شدم چون عقاب سوی پشتهٔ مال کردم شتاب
102 به پشت اندر آوردم آن پشته را چو زنگی دگر زنگی کشته را
103 وزان شور با ساغری گرم جوش ربودم سوی خانه رفتم خموش
104 چنان آمدم سوی ایوان خویش که جز دولتم کس نیفتاد پیش
105 چو در خانه رفتم به نیروی بخت نهادم ز دل بارو از پشت رخت
106 به گوش آمد آواز نو زاد من وزان شادتر شد دل شاه من
107 به زن دادم آن شوربا را بخورد پس از صبر کردن بسی شکر کرد
108 ز فرزند فرخنده دادم خبر پسر بود و باشد پسر تاج سر
109 گشادم گرهٔ رخت سربسته را به مرهم رساندم دل خسته را
110 چه دیدم یکی گنج کانی در او ز یاقوت و زر هر چه دانی دراو
111 به گنجی چنان کان گوهر شدم وزان شب چو دریا با توانگر شدم
112 به فرزند فرخ دلم شاد گشت که با گوهر و گنج همزاد گشت
113 همه مال من زان شب آمد پدید که شب با گهر بد گهر با کلید
114 چنین بود گوینده را سرگذشت سخن کامد آنجا ورق در نوشت
115 شه از وقت مولود فرزند او خبر جست و از حال پیوند او
116 شد آن گوهری مرد و از جای خویش نمودار آن طالع آورد پیش
117 شه آن نسخه را هم بدانسان که بود به والیس دانا فرستاد زود
118 که احوال این طالع از هر چه هست چنان کن که ز اختر آری به دست
119 بدو نیک او را نهانی بجوی چویابی نهان آشکارا بگوی
120 چو آمد به والیس فرمان شاه سوی اختران کرد نیکو نگاه
121 نظر کردن هر یکی بازجست شد احوال پوشیده به روی درست
122 نبشت و فرستاد از آنجاکه دید نه ز آنجا که از کس حکایت شنید
123 چو شه نامه حکم والیس خواند در آن حکم نامه شگفتی بماند
124 نمودار طالع چنان کرده بود از آن نقشها کز پس پرده بود
125 که این بانوا نانوا زادهایست که از نور دولت نوادادهایست
126 به بی برگی از مادر انداخته چو زاده فلک برگ او ساخته
127 پدر گشته فرخ ز پرواز او توانگر ز پیروزی راز او
128 همانا که چون زاده باشد بجای نهاده بود بر سر گنج پای
129 ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش لطف کرد با مرد گوهر فروش
130 پس آنگاه بسیار بنواختش یکی از ندیمان خود ساختش