مغنی ره باستانی بزن از نظامی گنجوی خمسه 12

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

مغنی ره باستانی بزن

1 مغنی ره باستانی بزن مغانه نوای مغانی بزن

2 من بینوا را به آن یک نوا گرامی کن و گرمتر کن هوا

3 گزین فیلسوف جهان آزمای سخن را چنین کرد برقع گشای

4 که قبطی زنی بود در ملک شام زمیری پدر ماریه‌ش کرده نام

5 بسی قلعهٔ نامور داشته ز بیداد بد خواه بگذاشته

6 بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست

7 چو کارش ز دشمن به جان آمده به درگاه شاه جهان آمده

8 بدان تا بخواهد ز شه داد خویش شود خرم از ملک آباد خویش

9 به دستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه

10 چو دیدش که دستور دانش پژوه دهد درس دانش به چندین گروه

11 از آن دادخواهی هراسان شده بر او دانش‌آموزی آسان شده

12 دل از قصه داد و بیداد شست به تعلیم دانش کمر بست چست

13 به خدمتگری پیش دانای دهر پرستنده‌ای گشت گستاخ بهر

14 ز دیگر کنیزان پائین پرست جز او کس نشد محرم آب دست

15 ز پرهیزگاری که بود استاد نظر بست هر گه که او رخ گشاد

16 ز دستی چنان کاب از او می‌چکید جز آبی که بر دستش آمد ندید

17 چو زن دید کاستاد پرهیزگار ز کافور او گشت کافور خوار

18 ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد

19 منش داد در دانش آموختن به سامان شد از دانش اندوختن

20 ارسطوی دانا بدان دلنواز در دانش خویش بگشاد باز

21 بسی در بران در ناسفته سفت بسی گفتنیهای ناگفته گفت

22 از آن علم کاسان نیاید بدست یکایک خبردادش از هر چه هست

23 زن دانش‌آموز دانش سرشت چو لوحی ز هر دانشی در نبشت

24 سوی کشور خویشتن کرد رای که رسم نیا را بیارد بجای

25 بدان داوری دستگاهی نداشت به آیین خود برگ راهی نداشت

26 چو دستور دانا چنین دید کار که بی گنج نتوان شدن شهریار

27 بران جوهر انداخت اکسیر زر به اکسیر خود کردش اکسیر گر

28 بدان کیمیا ماریه میر گشت لقب نامه علم اکسیر گشت

29 چو از دانش خویش دستور شاه به گنجی چنان دادش آن دستگاه

30 به دستوری شه سوی کشورش فرستاد با گنج و با لشگرش

31 شتابنده چون سوی کشور شتافت به آهستگی مملکت بازیافت

32 چنان گشت مستغنی از ساو و باج که برداشت از کشور خود خراج

33 به اکسیر کاری چنان شد تمام که کردی زر پخته از سیم خام

34 ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد در گنج برخاکیان باز کرد

35 چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ که آرد زر بی ترازو به چنگ

36 ز لشگر گهش کس نیامد بدست که بر بارگی نعلی از زر نبست

37 به درگاه او هر که سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی

38 ز بس زر که بر زیور انباشتند سگان را به زنجیر زر داشتند

39 گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست

40 از آن گنج پنهان خبر یافتند به دیدار گنجینه بشتافتند

41 نمودند خواهش بدان کان گنج که درویشی آورد ما را به رنج

42 ندانیم چون دیگران پیشه‌ای مگر در جهان کردن اندیشه‌ای

43 ز کسب جهان دامن افشانده‌ایم به قوت یکی روز درمانده‌ایم

44 تواند که بانوی عاجز نواز گشاید به ما بر در گنج باز

45 درآموزد از رای و تدبیر خویش به ما چیزی از علم اکسیر خویش

46 جهان را چنین گنج گوهر بسیست کلید در گنج با هر کسیست

47 مگر قوت را چاره سازی کنیم ز خلق جهان بی نیازی کنیم

48 زن کار پیرای روشن ضمیر بدان خواسته گشت خواهش پذیر

49 یکی منظری بود با آب و رنگ مقرنس برآورده از خاره سنگ

50 عروسانه بر شد بران جلوه‌گاه پرندی سیه بسته بر گرد ماه

51 برآموده چون نرگس و مشک و بید به موی سیه مهره‌های سپید

52 صلیبی دو گیسوی مشگین کمند در آن مهره آورده با پیچ و بند

53 به نظارگان گفت گیسوی من ببینید در طاق ابروی من

54 نمودار اکسیر پنهانیم ببینید در صبح پیشانیم

55 نیوشندگان را در آن داوری غلط شد زبان زان زبان آوری

56 یکی گفت اشارت بدان مهره بود که شفاف و تابنده چون زهره بود

57 یکی راز پوشیده از موی جست که آن مهره با موی دید از نخست

58 گرفتند هر یک پی آن پیشه را خلافی پدید آمد اندیشه را

59 از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد به فرهنگ دانا کسی پی نبرد

60 دگر روز خواهش برآراستند در آن باب فصلی دگر خواستند

61 پری‌روی بر طاق منظر نشست نشاند آن تنی چند را زیر دست

62 سخن راند از گنج درخواسته چو سربسته گنجی برآراسته

63 حدیث سر کوه و مردم گیا که سازند از او زیرکان کیمیا

64 همان سنگ اعظم که کان زرست سخن بین که چون کیمیا پرورست

65 به پوشیدگی کرد رمزی پدید در او آهنین قفل زرین کلید

66 به دانا رسید این سخن گنج یافت به نادان رسید انده و رنج یافت

67 گر آن کیمیا را گهر در گیاست گیای قلم گوهر کیمیاست

68 از آن کیمیا با همه چربدست دریغی نه چندانکه خواهند هست

69 کسی را بود کیمیا در نورد که او عشوهٔ کیمیاگر نخورد

70 شنیدم خراسانیی بود چست به بغداد شد چون شدش کار سست

71 دمی چند بر کار کردای شگفت خراسانی آمد دمش در گرفت

72 از آن دم که اهل خراسان کنند به بغدادیان بازی آسان کنند

73 هزارش عدد بود مصری چو موم زری که آنچنان زر نباشد به روم

74 به سوهان یکایک همه خرد سود بر آمیختش با گل سرخ زود

75 وزان سرخ گل مهره‌ای چند ساخت به آن مهره‌ها بین که چون مهره باخت

76 به عطاری آن مهره‌ها بر شمرد به مهر خود آن مهره او را سپرد

77 که این مهره در حقه‌ای نه به راز زهی مهره دزد و زهی مهره باز

78 به دیناری این بر تو بفروختم وزو کیسه سود بردوختم

79 چو وقت آید این را که داری برنج بده بازخرم زهی کان گنج

80 بپرسید عطار کاین را چه نام بگفتا طبریک سخن شد تمام

81 ز دکان عطار چون بازگشت به افسونگری کیمیا ساز گشت

82 به دارالخلافه خبر باز داد که اکسیریی آمدست اوستاد

83 منم واصل کیمیا در نهفت به گوهرشناسی کسم نیست جفت

84 عملهای من چون درآید به کار یکی ده کند ده صد و صد هزار

85 درستی صدم داد باید نخست که گردد هزار از من آن صد درست

86 همان استواران مردم شناس به من برگمارند و دارند پاس

87 گرآید زمن دستکاری شگرف نیارند با من در این کار حرف

88 وگر خواهم از راستی درگذشت ز من خون و سر وز شما تیغ و طشت

89 خلیفه چو اکسیر سازی شنید به عشوه زری داد و زرقی خرید

90 به افسون روباهی آن شیر مرد زر پخته را بر می خام خورد

91 چو ده گانه‌ای ماند ازان زر بجای دران دستکاری بیفشرد پای

92 یکی کوره‌ای ساخت چون زر گران زهر داروئی کرد چیزی دران

93 فرستاد در شهر بالا و پست طبریک طلب کرد و نامد بدست

94 هم آخر رقیبان آن کارگاه به عطار پیشینه بردند راه

95 گل سرخ او را به دینار زرد خریدند و بردند نزدیک مرد

96 خراسانی آن مهره‌ها کرد خرد نمود آشکارا یکی دستبرد

97 به کوره درافکند و آتش دمید بجا ماند زر وان دگرها رمید

98 سبیکه فرو ریخت درنای تنگ برآمد زر سرخ یاقوت رنگ

99 به گوش خلیفه رسید این سخن که نقد نو آمد ز کان کهن

100 زری دید با سود همره شده دران کدخدائی یکی ده شده

101 به امید گنجی چنان گوهری بسی کرد با او نوازش گری

102 از آن مغربی زر مصری عیار فرستاد نزدیک او ده هزار

103 که این را به کار آورای نیک رای که من حق آن با تو آرم بجای

104 کشند استواران ما از تو دست که نزدیک ما استواریت هست

105 دران آزمایش چو چست آمدی به میزان معنی درست آمدی

106 خراسانی آن گنج بستد به ناز چو هندو کمر بست بر ترکتاز

107 گریزان ره خانه را پی گرفت شبی چند با عاملان می گرفت

108 بخفت و به خفتن به خسباندشان چو برخاست بر خاک بنشاندشان

109 ستوران تازی غلامان کار به اندازه بخرید و بر بست بار

110 به راهی که دیده نشانش ندید چنان شد که کس در جهانش ندید

111 خلیفه چو آگاه شد زین فریب که برد آن خراسانی آن زر و زیب

112 حدیث طبریک به یاد آمدش جز آن هر چه بشنید باد آمدش

113 خبر بازجست از طبریک فروش بخندید کان طنزش آمد به گوش

114 طبریک چو تصحیف سازد دبیر بیاموز معنی و معنیش گیر

115 هر افسون کز افسونگری بشنوی نگر تا به افسون او نگروی

116 در این داوری هیچکس دم نزد که در بازی کیمیا کم نزد

117 سکندر به یونان خبردار شد که بر گنج زرماریه مار شد

118 به شه باز گفتند کان ماده شیر به صید افکنی گشت خواهد دلیر

119 زنی کار دانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس

120 ز پوشیده گنجی خبر داشتست به آن گنج گیتی بینباشتست

121 به افسونگری سنگ را زر کند صدف ریزه را لؤلؤ تر کند

122 از آن بیشتر گنج زر ساختست که قارون به خاک اندر انداختست

123 گرش سر نبرد سر تیغ شاه جهان زود گیرد به گنج و سپاه

124 سپاه آورد دشمنان را به رنج سپاهی نگردد مگر گرد گنج

125 به آزار او شه شتابنده گشت ز گرمی چو خورشید تابنده گشت

126 به تدبیر آن شد کزان جان پاک به تدبیر دشمن برآرد هلاک

127 چو از آتش خشم شاهنشهی به دستور دانا رسید آگهی

128 بسی چید بر خدمت شهریار بسی چربی آورد با او به کار

129 که آن زن زنی پارسا گوهرست جهانجوی را کمترین چاکرست

130 کمر بستهٔ توست در ملک شام به گوهر کنیز و به خدمت غلام

131 بسی گشت چون چاکران گرد من به چندین هنر گشت شاگرد من

132 منش دل به دانش برافروختم نهانی در او چیزی آموختم

133 که چندان به دست آرد از برگ و ساز که گردد ز خلق جهانی نیاز

134 بر او طالعی دیدم آراسته خبر داده از گنج و از خواسته

135 جز او هر که این صنعت آرد به کار جوی نارد از گنج او در شمار

136 به هشیاری طالع مال سنج بجز ماریه کس نشد مار گنج

137 کنون کان کفایت به دست آمدش بجای نیاکان نشست آمدش

138 چو شه پوزش رای دستور یافت دل خویش از آن داوری دور یافت

139 چو دستور گرد از دل شه ربود سوی ماریه کس فرستاد زود

140 بفرمود تا عذر شاه آورد همان قاصدی سر به راه آورد

141 زن کاردان چون شنید این سخن گشاد از زر تازه گنج کهن

142 فرستاده‌ای را برآراست کار فرستاد گنجی سوی شهریار

143 که چندین ترازوی گنجینه سنج به یکجای چندان ندیدست گنج

144 چو بر گنج دادن دلش راه برد هلاک از خود و کینه از شاه برد

145 درم دادن آتش کشد کینه را نشاند ز دل خشم دیرینه را

عکس نوشته
کامنت
comment