- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مغنی دل تنگ را چاره نیست بجز سازکان هست و بیغاره نیست
2 دماغ مرا کز غم آمد به جوش به ابریشم ساز کن حلقه گوش
3 چو در خانه خویش رفت آفتاب ز گرمی شد اندام شیران کباب
4 تبشهای باحوری از دستبرد ز روی هوا چرک تری سترد
5 گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ بلاله ستان اندر افتاد مرگ
6 بجوشید در کوه و صحرا بخار شکر خنده زد میوه بر میودهدار
7 ز هامون سوی کوه شد عندلیب به غربت همی گفت چیزی غریب
8 به گوش اندرش از هوای تموز نوای چکاوک نیامد هنوز
9 درفشنده خورشید گردون نورد ز باد خزان نیش عقرب نخورد
10 شب و روز میگشت در چین و زنگ به دود افکنی طشت آتش به چنگ
11 چو شیران درید از سردست زور گهی ساق گاو و گهی سم گور
12 در ایام با حور و گرمای گرم که از تاب خورشید شد سنگ نرم
13 سکندر ز چین رای خرخیز کرد در خواب را تنگ دهلیز کرد
14 رها کرد خاقان چین را به جای دگر باره سوی سفر کرد رای
15 بسی گنج در پیش خاقان کشید وز آنجا سپه در بیابان کشید
16 فرو کوفت بر کوس دولت دوال ز مشرق درآمد به حد شمال
17 بیابان و ریگ روان دید و بس نه پرنده دروی نه جنبنده کس
18 بسی رفت و کس در بیابان ندید همان راه را نیز پایان ندید
19 زمین دید رخشان و از رخنه دور درو ریگ رخشنده مانند نور
20 به شه گفت رهبر که این ریگ پاک همه نقره شد نقرهٔ تابناک
21 به اندازه بردار ازین راه گنج نه چندان که محمل کش آید به رنج
22 به لشگر مگوور نه از عشق سیم گرانبار گردند و یابند بیم
23 همه بارشه بود پر زر ناب بدان نقره نامد دلش را شتاب
24 ولیک آرزو درمنش کار کرد ازو اشتری چند را بار کرد
25 بدان راه میرفت چون باد تیز هوا را ندید از زمین گرد خیز
26 به یک هفته ننشست بر جامه گرد که از نقره بود آن زمین را نورد
27 تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
28 نه در سیمش آرام شایست کرد نه سیماب را نیز شایست خورد
29 ز سودای ره کان نه کم درد بود سوادی بدان سیم در خورد بود
30 کجا چشمهای بود مانند نوش در آن آب سیماب را بود جوش
31 چو شورش نبودی در آب زلال ز سیماب کس را نبودی ملال
32 بخوردندی آن آبها را دلیر که آب از زبر بود و سیماب زیر
33 چو شورش در آب آمدی پیش و پس نخوردندی آن آب را هیچکس
34 وگر خوردی از راه غفلت کسی نماندی درو زندگانی بسی
35 بفرمود شه تا چو رای آورند در آن آب دانش به جای آورند
36 چنان برکشند آب را زابگیر که ساکن بود آب جنبش پذیر
37 بدینگونه یک ماه رفتند راه بسی مردم از تشنگی شد تباه
38 رسیدند از آن مفرش سیم سود به خاکی کزاو بودشان زاد بود
39 نهادند برخاک رخسار پاک که خاکی نیاساید الا به خاک
40 پدید آمد آرامگاهی زدور چنان کز شب تیزه تابنده هور
41 بر افراخته طاقی از تیغ کوه که از دیدنش در دل آمد شکوه
42 به بالای آن طاق پیروزه رنگ کشیده کمر کوهی از خاره سنگ
43 گروهی بر آن کوه دین پروران مسلمان و فارغ ز پیغمبران
44 به الهام یزدان ز روی قیاس در احوال خود گشته یزدان شناس
45 چو دیدند سیمای اسکندری پذیرا شدندش به پیغمبری
46 به تعلیم او خاطر آراستند وزو دانش و داد درخواستند
47 سکندر برایشان در دین گشاد بجز دین و دانش بسی چیز داد
48 چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز
49 که شفقت برای داور دستگیر براین زیر دستان فرمان پذیر
50 پس این گریوه در این سنگلاخ یکی دشت بینی چو دریا فراخ
51 گروهی در آن دشت یاجوج نام چو ما آدمی زاده و دیو فام
52 چو دیوان آهن دل الماس چنگ چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
53 رسیده ز سر تا قدم مویشان نبینی نشانی تو از رویشان
54 به چنگال و دندان همه چون دده به خون ریختن چنگ و دندان زده
55 بگیرند هنگام تک باد را به ناخن بسنبند پولاد را
56 همه در خرام و خورش ناسپاس نه بینی در ایشان کس ایزد شناس
57 زهر طعمهای کان بود جستنی طعامی ندارند جز رستنی
58 ندارند جز خواب و جز خورد کار نمیرد یکی تا نزاید هزار
59 گیائیست آنجا زمین خیزشان چو بلبل بود دانه تیزشان
60 از آن هر شبان روز بهری خورند همانجا بخسبند و درنگذرند
61 چو بر آفتاب افکند ماه جرم بجوشنده برخود به کردار کرم
62 خورند آنچه یابند بی ترس و بیم بدین گونه تا ماه گردد دو نیم
63 چو گیرد گمی ماه ناکاسته شره گردد از جمله برخاسته
64 فتد سال تا سال از ابر سیاه ستمکاره تنینی آن جایگاه
65 به اندازه آنک در دشت و کوه از او سیر کردند چندان گروه
66 به امید آن کوه دریا ستیز که اندازدش ابر سیلاب ریز
67 چو آواز تندر خروش آورند زمین را ز دوزخ به جوش آورند
68 ز سرمستی خون آن اژدها کنند آب و دانه یکی مه رها
69 دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ نباشند بیمار تا روز مرگ
70 چو میرد از ایشان یکی آن گروه خورندش همانسان در آن دشت و کوه
71 نه مردار ماند در آن خاک شور نه کس مردهای نیز بیند نه گور
72 جز این یک هنر نیست کان آب و خاک ز مردار دورست و از مرده پاک
73 بهر مدت آرند بر ما شتاب کنند آشیانهای ما را خراب
74 ز ما گوسپندان به غارت برند خورشهای ما هر چه باشد خورند
75 ز گرگ آن چنان کم گریزد گله کزان گرگساران سگ مشغله
76 چو درما به کشتن ستیز آورند بکوشند و بر ما گریز آورند
77 گریزیم از ایشان بر این کوه سخت به کردار پرندگان بر درخت
78 ندارند پائی چنان آن گروه که ما را درارند از آن تیغ کوه
79 به دفع چنان سخت پتیارهای ثوابت بود گر کنی چارهای
80 چو بشنید شه حکم یا جوج را که پیل افکند هر یکی عوج را
81 بدان گونه سدی ز پولاد بست که تا رستخیزش نباشد شکست
82 چو طالع نمود آن بلند اختری که شد ساخته سد اسکندری
83 از آن مرحله سوی شهری شتافت که بسیار کس جست و آن را نیافت
84 دگر باره در کار عالم روی روان شد سراپردهٔ خسروی
85 بر آن کار چون مدتی برگذشت بتازید یک ماه بر کوه و دشت
86 پدید آمد آراسته منزلی که از دیدنش تازه شد هر دلی
87 جهاندار با ره بسیچان خویش ره آورد چشم از ره آورد پیش
88 دگرگونه دید آن زمین را سرشت هم آب روان دید هم کار و کشت
89 همه راه بر باغ و دیوار نی گله در گله کس نگهدارنی
90 ز لشگر یکی دست برزد فراخ کزان میوهای برگشاید ز شاخ
91 نچیده یکی میوهتر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز
92 سواری دگر گوسپندی گرفت تبش کرد و زان کار بندی گرفت
93 سکندر چو زین عبرت آگاه گشت ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
94 بفرمود تا هر که بود از سپاه ز باغ کسان دست دارد نگاه
95 چو لختی گراینده شد در شتاب گذر کرد از آن سبزه و جوی آب
96 پدیدار شد شهری آراسته چو فردوسی از نعمت و خواسته
97 چو آمد به دروازه شهر تنگ ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ
98 در آن شهر شد باتنی چند پیر همه غایت اندیش و عبرت پذیر
99 دکانها بسی یافت آراسته درو قفل از جمله برخاسته
100 مقیمان آن شهر مردم نواز به پیش آمدندش به صد عذر باز
101 فرود آوریدندش از ره به کاخ به کاخی چو مینوی مینا فراخ
102 بسی خوان نعمت برآراستند نهادند و خود پیش برخاستند
103 پرستش نمودند با صد نیاز زهی میزبانان مهمان نواز
104 چو پذرفت شه نزلشان را به مهر بدان خوب چهران برافروخت چهر
105 بپرسیدشان کاین چنین بی هراس چرائید و خود را ندارید پاس
106 بدین ایمنی چون زیبد از گزند که بر در ندارد کسی قفل و بند
107 همان باغبان نیست در باغ کس رمه نیز چوپان ندارد ز پس
108 شبانی نه و صد هزاران گله گله کرده بر کوه و صحرا یله
109 چگونست و این ناحفاظی ز چیست حفاظ شما را تولا به کیست
110 بزرگان آن داد پرور دیار دعا تازه کردند بر شهریار
111 که آن کس که بر فرقت افسر نهاد بقای تو بر قدر افسر دهاد
112 خدا باد در کارها یاورت هنر سکه نام نام آورت
113 چو پرسیدی از حال ما نیک و بد بگوئیم شه را همه حال خود
114 چنان دان حقیقت که ما این گروه که هستیم ساکن درین دشت و کوه
115 گروهی ضعیفان دین پروریم سرموئی از راستی نگذریم
116 نداریم بر پردهٔ کج بسیچ بجز راست بازی ندانیم هیچ
117 در کجروی برجهان بستهایم ز دنیا بدین راستی رستهایم
118 دروغی نگوئیم در هیچ باب به شب باژگونه نبینیم خواب
119 نپرسیم چیزی کزو سود نیست که یزدان از آن کار خشنود نیست
120 پذیریم هرچ آن خدائی بود خصومت خدای آزمائی بود
121 نکوشیم با کردهٔ کردگار پرستنده را با خصومت چکار
122 چو عاجز بود یار یاری کنیم چو سختی رسد بردباری کنیم
123 گر از ما کسی را زیانی رسد وزان رخنه ما را نشانی رسد
124 بر آریمش از کیسه خویش کام به سرمایه خود کنیمش تمام
125 ندارد ز ما کس زکس مال بیش همه راست قسمیم در مال خویش
126 شماریم خود را همه همسران نخندیم بر گریه دیگران
127 ز دزدان نداریم هرگز هراس نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
128 ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز ز ما دیگران هم ندزدند نیز
129 نداریم در خانها قفل و بند نگهبان نه با گاو و با گوسفند
130 خدا کرد خردان ما را بزرگ ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
131 اگر گرگ بر میش ما دم زند هلاکش در آن حال بر هم زند
132 گر از کشت ماکس برد خوشهای رسد بر دلش تیری از گوشهای
133 بکاریم دانه گه کشت و کار سپاریم کشته به پروردگار
134 نگردیم بر گرد گاورس و جو مگر بعد شش مه که باشد درو
135 به ما از آنچه بر جای خود میرسد یکی دانه را هفتصد میرسد
136 چنین گریکی کارو گر صد کنیم توکل بر ایزد نه بر خود کنیم
137 نگهدار ما هست یزدان و بس به یزدان پناهیم و دیگر به کس
138 سخن چینی از کس نیاموختیم ز عیب کسان دیده بر دوختیم
139 گر از ما کسی را رسد داوری کنیمش سوی مصلحت یاوری
140 نباشیم کس را به بد رهنمون نجوئیم فتنه نریزیم خون
141 به غمخواری یکدگر غم خوریم به شادی همان یار یکدیگریم
142 فریب زر و سیم را در شمار نباریم و ناید کسی را به کار
143 نداریم خوردی یک از یک دریغ نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ
144 دد و دام را نیست از ما گریز نه ما را برآزار ایشان ستیز
145 به وقت نیاز آهو و غرم و گور ز درها در آیند ما را به زور
146 از آن جمله چون در شکار آوریم به مقدار حاجت بکار آوریم
147 دگرها که باشیم از آن بینیاز نداریمشان از در و دشت باز
148 نه بسیار خواریم چون گاو و خر نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر
149 خوریم آنقدر مایه از گرم و سرد که چندان دیگر توانیم خورد
150 ز ما در جوانی نمیرد کسی مگر پیر کو عمر دارد بسی
151 چومیرد کسی دل نداریم تنگ که درمان آن درد ناید به چنگ
152 پس کس نگوئیم چیزی نهفت که در پیش رویش نیاریم گفت
153 تجسس نسازیم کاین کس چه کرد فغان بر نیاوریم کان را که خورد
154 بهرسان که ما را رسد خوب و زشت سر خود نتابیم از آن سرنوشت
155 بهرچ آفریننده کردست راست نگوئیم کین چون و آن از کجاست
156 کسی گیرد از خلق با ما قرار که باشد چو ما پاک و پرهیزگار
157 چو از سیرت ما دگرگون شود ز پرگار ما زود بیرون شود
158 سکندر چو دید آن چنان رسم و راه فرو ماند سرگشته بر جایگاه
159 کز آن خوبتر قصه نشنیده بود نه در نامه خسروان دیده بود
160 به دل گفت ازین رازهای شگفت اگر زیرکی پند باید گرفت
161 نخواهم دگر در جهان تاختن به هر صید گه دامی انداختن
162 مرا بس شد از هر چه اندوختم حسابی کزین مردم آموختم
163 همانا که پیش جهان آزمای جهان هست ازین نیکمردان بجای
164 بدیشان گرفتست عالم شکوه که اوتاد عالم شدند این گروه
165 اگر سیرت اینست ما برچهایم وگر مردم اینند پس ما کهایم
166 فرستادن ما به دریا و دشت بدان بود تا باید اینجا گذشت
167 مگر سیرگردم ز خوی ددان در آموزم آیین این بخردان
168 گر این قوم را پیش ازین دیدمی به گرد جهان بر نگردیدمی
169 به کنجی در از کوه بنشستمی به ایزد پرستی میان بستمی
170 ازین رسم نگذشتی آیین من جز این دین نبودی دگر دین من
171 چو دید آن چنان دین و دین پروری نکرد از بنه یاد پیغمبری
172 چو در حق خود دیدشان حق شناس درود و درم دادشان بیقیاس
173 از آن مملکت شادمان بازگشت روان کرد لشگر چو دریا به دشت
174 زرنگین علمهای دیبای روم وشی پوش گشته همه مرز و بوم
175 بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ پراکنده لشگر چومور و ملخ
176 بهرجا که او تاختی بارگی رهاندی بسی کس ز بیچارگی