مغنی دلم دور گشت از شکیب از نظامی گنجوی خمسه 34

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

مغنی دلم دور گشت از شکیب

1 مغنی دلم دور گشت از شکیب سماعی ده امشب مرا دل فریب

2 سماعی که چون دل به گوش آورد ز بیهوشیم باز هوش آورد

3 سخن سنج این درج گوهرنگار ز درج این چنین کرد گوهر نثار

4 که چون شه ز مشرق برون برد رخت به عرض جنوبی برافراخت تخت

5 هوای جهان دیده سازنده‌تر زمانه زمین را نوازنده‌تر

6 چو قاروره صبح نارنج بوی ترنجی شد از آب این سبز جوی

7 از آن کوچگه رخت پرداختند سوی کوچگاهی دگر تاختند

8 نمودند منزل شناسان راه که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه

9 دهی بیند آراسته چون بهشت سوادش پر از سبزه و آب و کشت

10 در او مردمانی همه سرپرست رها کرده فرمان یزدان زدست

11 مگر شاهشان در پناه آورد وزان گمرهی باز راه آورد

12 چو شب خون خورشید درجام کرد در آن منزل آن شب شه آرام کرد

13 چو طاوس خورشید بگشاد بال زر اندود شد لاجوردی هلال

14 جهان‌جوی بر بارگی بست رخت ز فتراک او سربرآورده بخت

15 خرامند میرفت بر پشت بور به گور افکنی همچو بهرام گور

16 پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ جهان در جهان روشنی چون چراغ

17 دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت حله بردوخته

18 چو شه در ده سرپرستان رسید دهی دید و ده مهتری را ندید

19 خدائی نه و ده خدایان بسی نه در کس دهائی نه در ده کسی

20 خمی هر کس از گل برانگیخته ز کنجد درو روغنی ریخته

21 جداگانه در روغن هر خمی فکنده ز نامردمی مردمی

22 پس سی چهل روز یا بیشتر کشیدندی از مرد سرگشته سر

23 سری بودی از مغز و از پی تهی فرومانده برتن همه فربهی

24 نهادندی آن کله خشک پیش وزو بازجستندی احوال خویش

25 قضیبی زدندی برآن استخوان شدندی بر آن کله فریاد خوان

26 که امشب چه نیک و بد آید پدید همان روز فردا چه خواهد رسید

27 صدائی برون آمدی از نهفت صدائی که مانند باشد بگفت

28 که فردا چنین باشداز گرم و سرد چنین نقش دارد جهان در نورد

29 گرفتندی آن نقش را در خیال چنین بودشان گردش ماه و سال

30 چو دانست فرماندهٔ چاره ساز که تعلیم دیوست از آنگونه راز

31 بفرمود تا کلها بشکنند خم روغن از خانها برکنند

32 بسی حجت انگیخت رایش درست که تا دورشان کرد از آن رای سست

33 در آموختشان رسم دین پروری حساب خدائی و پیغمبری

34 بر آن قوم صاحب‌دلی برگماشت که داند دلی چند را پاس داشت

35 چو شد کار آن کشور آراسته روا رو شد از راه برخاسته

36 به فرخ رکابی و خرم دلی برون راند از آن شاه یک منزلی

37 ره انجام را زیر زین رام کرد چو انجم در آن ره کم آرام کرد

38 رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ همه راه پرخارو پر خاره سنگ

39 پدیدار شد تیغ کوهی بلند که از برشدن بود جان را گزند

40 پس و پیش آن کوه را دید شاه ضرورت برو کرد بایست راه

41 برون برد لشگر بر آن تیغ کوه ز رنج آمده تیغ داران ستوه

42 ز تیزی و سختی که آن سنگ بود سم چارپایان بر آن سنگ سود

43 چو شه دید کز سنگ پولادسای خراشیده میشد سم چارپای

44 بفرمود تا از تن گاو و گور به چرم اندر آرند سم ستور

45 نمدها و کرباسهای سطبر ببندند بر پای پویان هژبر

46 همه رهگذرها بروبند پاک ز سنگی که پوینده شد زو هلاک

47 به فرمان شه راه میروفتند گریوه به پولاد میکوفتند

48 از آنان که بودند فراش راه تنی چند رفتند نزدیک شاه

49 یکی مشت سنگ آوریدند پیش که سم ستوران ازینست ریش

50 به نعل ستوران درش یافتیم بسختیش از آن نعل برتافتیم

51 بسی کوفتیمش به پولاد سخت نشد پاره پولاد شد لخت لخت

52 برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز نبرید و شمشیر شد ریز ریز

53 بهرجوهری ساختندش خراش به ارزیز برخاست ازوی تراش

54 چو شه دید کوسنگ را آس کرد ز برندگی نامش الماس گرد

55 همی گفت با هر کس از هر دری که هست این گرانمایه‌تر جوهری

56 بدان تا پژوهش سگالی کنند ره خویش از الماس خالی کنند

57 نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد که تا راه داند بدان سنگ برد

58 چو افتاد در لشگر این گفتگوی میان بست هر یک بدین جستجوی

59 بسی باز جستند بالا و پست گرانمایه گوهر کم آمد بدست

60 کمر به کمر گرد بر گرد کوه یکی وادیی بود دریا شکوه

61 فراوان در آن وادی الماس بود که روشن‌تر از آب در طاس بود

62 چو دریا که گوهر برآرد زغار نه دریای ماهی که دریای مار

63 زماران دروصد هزاران به جوش که دیدست ماران گوهر فروش

64 مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج که بی مار نتوان شدی سوی گنج

65 همان راه گنجینه دشوار بود طریق شدن ناپدیدار بود

66 چو شه دیدکان کان الماس خیز گذرگاه دارد چو الماس تیز

67 هم از ترس ماران هم از رنج راه کسی سوی وادی نرفت از سپاه

68 نظر کرد هر سو چو نظاره‌ای بدان تا به دست آورد چاره‌ای

69 عقاب سیه بر کمرهای سنگ بسی دید هر یک شکاری به چنگ

70 چو زانسان عقابان پرنده دید عقابین اندیشه را سرکشید

71 بفرمود کارند میشی هزار نبینند کان فربهست این نزاد

72 گلو باز برند یک‌باره شان کنند آنگه از یکدگر پاره‌شان

73 کجا کان الماس بینند زیر بر آن کان فشانند یک یک دلیر

74 به فرمانبری زانکه فرمان بدوست از آن گوسفندان کشیدند پوست

75 کجا کان الماس بشناختند از آن گوشت لختی بینداختند

76 چو الماس دوسیده شد بر کباب به جنبش در آمد ز هر سو عقاب

77 کباب و نمک هر دو برداشتند در آن غار جز مار نگذاشتند

78 ببردند و خوردند بالای کوه پس هر عقابی دوان ده گروه

79 هر الماس کز گوش افتاده بود بر شاه برد آنکه آزاده بود

80 شه الماسها را بهم گرد کرد بدش آبگون بود و نیکوش زرد

81 وز آنجا سوی پستی آورد میل فرود آمد از کوه چون تند سیل

82 در آن پویه تعجیل میساختند رهی بی قلاوز همی تاختند

83 ستوران ز نعل آتش انگیخته بجای خوی از سینه خون ریخته

84 چو رفتند یک ماه از آن راه پیش سم باد پایان شد از پویه ریش

85 هم آخر به نیروی بخت بلند سپاه از گله رست و شاه از گزند

86 برون برد شه رخت از آن سنگلاخ عمارت‌گهی دید و جایی فراخ

87 در آن زرعگه کشتزاری شگرف نوازش گرفته ز باران و برف

88 ز سبزی و تری و تابندگی بر او جان و دل را شتابندگی

89 ز تاراج آن سبزه پی کرده گم سپنج ستوران بیگانه سم

90 جوانی در آن کشته چون شیرمست برهنه سروپای بیلی به دست

91 ز خوبی و چالاکی پیکرش سزاوار تاج کیانی سرش

92 فروزنده بیلش چو زرین کلید نشان برومندی از وی پدید

93 گهی بیل برداشت گاهی نهاد گهی بند می‌بست و گه می‌گشاد

94 جهاندار خواندش به آزرم و گفت که خوی تو با خاک چون گشت جفت

95 جوانی و خوبی و بیدار مغز ز نغزان نباید به جز کار نغز

96 نه کار تو شد بیل برداشتن به ویرانه‌ای دانه‌ای کاشتن

97 بدین فرخی گوهری تابناک نه فرخ بود هم ترازوی خاک

98 بیا تا ترا پادشاهی دهم ز پیگار خاکت رهائی دهم

99 به پاسخ کشاورز آهسته رای چو آورده بد شرط خدمت بجای

100 چنین گفت کای رایض روزگار همه توسنان از تو آموزگار

101 چنان مان بهر پیشه ور پیشه‌ای که در خلقتش ناید اندیشه‌ای

102 بجز دانه کاری مرا کار نیست به من پادشاهی سزاوار نیست

103 کشاورز را جای باشد درشت چو نرمی ببیند شود کوژ پشت

104 تنم در درشتی گرفتست چرم هلاک درشتان بود جای نرم

105 تن سخت کو نازنینی کند چو صمغی بود کانگبینی کند

106 خوش آمد جهان‌جوی را پاسخش ثنا گفت بر گفتن فرخش

107 خبر باز پرسیدش از کردگار کز اینسان ترا کیست پروردگار

108 که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟ پناهت کجا کرد بازار تیز؟

109 کرا می‌پرستی کرا بنده‌ای؟ نظر بر کدامین ره افکنده‌ای؟

110 جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای به پیغمبری خلق را رهنمای

111 در آن کس دل خویش بستم که تو همان قبله را میپرستم که تو

112 برآرنده آسمان کبود نگارنده کوه و صحرا و رود

113 شب و روز پیش جهان آفرین نهم چند ره روی خود بر زمین

114 بدین چشم و ابروی آراسته کزینسان به من داد ناخواست

115 بدیگر کرمها که با من نمود که از هر یکم هست صدگونه سود

116 سپاسش برم واجب آید سپاس برآنکس که او باشد ایزدشناس

117 ترا کامدستی به پیغمبری پذیرفتم از راه دین پروری

118 ترا دیده‌ام پیشتر زین به خواب به تو زنده گشتم چو ماهی به آب

119 کنون کامدی وین خبر شد عیان به خدمتگری چون نبندم میان

120 نگویم جهان چون توئی ناورید جهان آفرین چون توئی نافرید

121 جهان را توئی مایهٔ خرمی ز سد تو دارد جهان محکمی

122 سکندر بران پاک سیرت جوان که بودش سر و سایه خسروان

123 ثنا گفت و برتارکش بوسه داد همان نام یزدان براو کرد یاد

124 برآراستش خلعت خسروی به دین خدا کرد پشتش قوی

125 در آن مرز و آن مرغزار فراخ که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ

126 شبان روزی آسود شه با سپاه سبکتر شد از خستگیهای راه

127 چو سالار این هفت خروار کوس برآورد بانگ از گلوی خروس

128 دگر باره شه رفتن آغاز کرد دگر ره بسیچ سفر ساز کرد

129 چو زان مراحله منزلی چند راند به منزل دگر بار منزل رساند

130 فروزنده مرزی چو روشن بهشت زمینهای وی جمله بی گاو و کشت

131 درخت و گل و سبزه آب روان عمارت‌گهی درخور خسروان

132 جز آتش خلل نی که نا کشته بود زمینی به آبی درآغشته بود

133 بپرسید کاین مرز را نام چیست سر و سرور این برو بوم کیست

134 کشاورز و گاو آهن و گاوکو کجا در چنین ده کند گاو هو

135 یکی از مقیمان آن زرعگاه چنین گفت بعد از زمین بوس شاه

136 که اقصای این دل گشاینده مرز حوالی بسی دارد از بهر ورز

137 در او هر چه کاری به هنگام خویش یکی زو هزار آورد بلکه بیش

138 ولیکن ز بیداد یابد گزند نگردد کس از دخل او بهره‌مند

139 اگر داد بودی و داور بسی ده آباد بودی و در ده کسی

140 به انصاف و داد آرد این خاک بر تباهی پذیرد ز بیدادگر

141 چو از دخل او گردد انصاف کم بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم

142 به یک جو که در مالش آرند میل جو و گندمش را برد باد و سیل

143 سبک منجنیقست بازوی او که گردد به یک جو ترازوی او

144 چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب ز بیداد بیدادگر شد خراب

145 درو سدی از عدل بنیاد کرد همان نامش اسکندر آباد کرد

146 به آبادیش داد منشور خویش که هر کس دهد حق مزدور خویش

147 دهد هرکسی مال خود را زکات به تاراجشان کس نیارد برات

148 در او ره نباید برات آوری هزار آفرین برچنان داوری

عکس نوشته
کامنت
comment