مغنی مدار از غنا دست باز از نظامی گنجوی خمسه 35

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

مغنی مدار از غنا دست باز

1 مغنی مدار از غنا دست باز که این کار بی ساز ناید بساز

2 کسی را که این ساز یاری کند طرب بادلش سازگاری کند

3 خوشا نزهت باغ در نوبهار جوان گشته هم روز و هم روزگار

4 بنفشه طلایه کنان گرد باغ همان نرگس آورده بر کف چراغ

5 ز خون مغز مرغان به جوش آمده دل از جوش خون در خروش آمده

6 شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو خروس صراحی ز خون تذرو

7 به رقص آمده آهوان یکسره زدشت آمد آواز آهو بره

8 بساط گل افکنده برطرف جوی به رامشگری بلبلان نغز گوی

9 نسیم گل و نالهٔ فاخته چو یاران محرم بهم ساخته

10 چه خوشتر در این فصل ز آواز رود وزآن آب گل کز گل آید فرود

11 سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

12 بسی ساز ابریشم از ناز او دریده بر ابریشم ساز او

13 سخنهای برسخته بر بانگ ساز تو گوئی و او گوید از چنگ باز

14 ازو بوسه وز تو غزالهای تر یکی چون طبرزد یکی چون شکر

15 به بوسه غزلهای‌تر میدهی طبرزد ستانی شکر میدهی

16 دلم باز طوطی نهاد آمدست که هندوستانش به یاد آمدست

17 چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد برآمیخت شنگرف با لاجورد

18 گیاخواره را گل ز گردن گذشت نفیر گوزن آمد از کوه و دشت

19 گل‌تر برون آمد از خار خشک بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

20 به عنبر خری نرگس خوابناک چو کافور ترسر برون زد ز خاک

21 به فصلی چنان شاه ایران و روم زویرانی آمد به آباد بوم

22 دگرباره بر مرز هندوستان گذر کرد چون باد بر بوستان

23 وز آنجا به مشرق علم برفراخت یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت

24 از آن راه چون دوزخ تافته کزو پشت ماهی تبش یافته

25 درآمد به آن شهر مینو سرشت که ترکانش خوانند لنگر بهشت

26 بهاری درو دید چون نوبهار پرستش گهی نام او قندهار

27 عروسان بت روی در وی بسی پرستندهٔ بت شده هر کسی

28 در آن خانه از زر بتی ساخته بر او خانه گنج پرداخته

29 سرو تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبد سرای

30 دو گوهر به چشم اندرون دوخته چو روشن دو شمع برافروخته

31 فروزنده در صحن آن تازه باغ ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ

32 بفرمود شه تا برآرند گرد ز تمثال آن پیکر سالخورد

33 زر و گوهرش برگشایند زود که با بت زیان بود و با خلق سود

34 سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ سوی شاه شد کرده ابرو فراخ

35 به گیسو غبار از ره شاه رفت بسی آفرین کرد بر شاه و گفت

36 که شاه جهان داور دادگر که از خاور اوراست تا باختر

37 به زر و به گوهر ندارد نیاز که گیتی فروزست و گردن فراز

38 دگر کین بت از گفتهٔ راستان فریبنده دارد یکی داستان

39 اگر شاه فرمان دهد در سخن فرو گویم آن داستان کهن

40 جهاندار فرمود کان دل نواز گشاید در درج یاقوت باز

41 دگر ره پری پیکر مشک خال گشاد از لب چشمه آب زلال

42 دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ که زرین درختست و پیروزه شاخ

43 از آن پیش کایین بت‌خانه داشت یکی گنبد نیم ویرانه داشت

44 دو مرغ آمدند از بیابان نخست گرفته دو گوهر به منقار چست

45 نشستند بر گنبد این سرای ز فیروزی و فرخی چون همای

46 همه شهر مانده در ایشان شگفت که چون شاید آن مرغکان را گرفت

47 برین چون برآمد زمانی دراز فکندند گوهر پریدند باز

48 بزرگان که این مملکت داشتند بر آن گوهر اندیشه بگماشتند

49 طمع بردل هر کسی کرد راه که بر گوهر او را بود دستگاه

50 پدید آمد اندر میان داوری خرد کردشان عاقبت یاوری

51 بر آن رفت میثاق آن انجمن که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن

52 بتی ساختند آن همه زر در او بجای دو چشم آن دو گوهر در او

53 دری کان ره آورد مرغ هواست گرش آسمان برنگیرد رواست

54 ز خورشید گیرد همه دیده نور ز ما کی کند دیده خورشید دور

55 چراغی که کوران بدان خرمند در او روشنان باد کمتر دمند

56 مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ شب بیوگان را مکن بی چراغ

57 بت خوش زبان چون سخن یاد کرد یت بی زبان را شه آزاد کرد

58 نبشت از بر پیکر آن نگار که با داغ اسکندرست این شکار

59 چو دید آن پری رخ که دارای دهر بر آن قهرمانان نیاورد قهر

60 یکی گنج پوشیده دادش نشان کزو خیزه شد چشم گوهر کشان

61 شه آن گنج آکنده را برگشاد نگه داشت برخی و برخی بداد

62 دگر ره ز مینوی روحانیان درآورد سر با بیابانیان

63 بسی راند بر شوره و سنگلاخ گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ

64 بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید به ایشان سخن گفت و زیشان شنید

65 ز یزدان پرستی خبر دادشان ز دین توتیای نظر دادشان

66 ز پرگار مشرق زمین بر زمین دگر ره درآمد به پرگار چین

67 چو خاقان خبر یافت از کار او برآراست نزلی سزاوار او

68 به درگاه شاه آمد آراسته جهان پرشد از گنج و از خواسته

69 دگر ره زمین بوس شه تازه کرد شهش حشمتی بیش از اندازه کرد

70 چو ز آمیزش این خم لاجورد کبودی درآمد به دیبای زرد

71 نشستند کشور خدایان بهم سخن شد زهر کشوری بیش و کم

72 پس آنگه شد روزگاری دراز همه عهدها تازه کردند باز

73 پذیرفت خاقان ازو دین او درآموخت آیات و آیین او

74 دگر روز چون مهر بر مهر بست قراخان هندو شد آتش پرست

75 سکندر به خاقان اشارت نمود کزین مرحله کوچ سازیم زود

76 مرا گفت اگر چند جائیست گرم به دریا نشستن هوائیست نرم

77 بدان تا چو آهنگ دریا کنم در او نیک و بد را تماشا کنم

78 شگفتی که باشد به دریای ژرف ببینم نمودارهای شگرف

79 به شرطی که باشی تو همراه من برافروزی از خود گذرگاه من

80 پذیرفت خاقان که دارم سپاس گرایم سوی راه باره شناس

81 بدان ختم شد هر دو را گفتگوی که قاصد کند راه را جستجوی

82 به نیک اختری روزی از بامداد که شب روز را تاج بر سر نهاد

83 چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همراهان

84 تنی ده هزار از سپه برگزید کزو هر یکی شاه شهری سزید

85 بنه نیز چندانکه خوار آمدش به مقدار حاجت به کار آمدش

86 دگر مابقی را ز گنج و سپاه یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه

87 همان خان خانان به خدمتگری جریده به همراهی و رهبری

88 به اندازه او نیز برداشت برگ سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ

89 سپه نیز با او تنی ده هزار خردمند و مردانه و مرد کار

90 عزیمت سوی مشرق انگیختند همه ره زر مغربی ریختند

91 به عرض جنوبی نمودند میل شکارافکنان هر سوئی خیل خیل

92 چهل روز رفتند از این‌گونه راه نبردند پهلو به آرامگاه

93 چو نزدیک آب کبود آمدند به پایین دریا فرود آمدند

94 بر آن فرضه گاه انجمن ساختند علمها به انجم برافراختند

95 حکایت چنان رفت از آن آب ژرف که دریا کناریست اینجا شگرف

96 عروسان آبی چو خورشید و ماه همه شب برآیند از آن فرضه گاه

97 براین ساحل آرام سازی کنند غناها سرایند و بازی کنند

98 کسی کو به گوش آورد سازشان شود بیهش از لطف آوازشان

99 درین بحر بیتی سرایند و بس که در هیچ بحری نگفتست کس

100 همه شب بدینسان درین کنج کوه طرب می‌کنند آن گرامی گروه

101 چو بر نافهٔ صبح بو میبرند به آب سیه سر فرو میبرند

102 جهاندار فرمود تا یکدو میل کند لشگر از طرف دریا رحیل

103 چو شب نافه مشک را سرگشاد ستاره در گنج گوهر گشاد

104 ملک خواند ملاح را یک تنه روان گشت بی لشگر و بی بنه

105 بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور که گوهر ز دریا برآورد نور

106 در آن لعبتان دید کز موج آب علم بر کشیدند چون آفتاب

107 پراکنده گیسو براندام خویش زده مشک بر نقرهٔ خام خویش

108 سرائیده هر یک دگرگون سرود سرودی نو آیین‌تر از صد درود

109 چو آن لحن شیرین به گوش آمدش جگر گرم شد خون به جوش آمدش

110 بر آن لحن و آواز لختی گریست دیگر باره خندید کان گریه چیست

111 شگفتی بود لحن آن زیر و بم که آن خنده و گریه آرد بهم

112 ملک را چو شد حال ایشان درست دگر باره شد باز جای نخست

113 چودیبای چین بر فک زد طراز شد از صوف روزی جهان بی نیاز

114 به استاد کشتی چنین گفت شاه که کشتی در افکن بدین موجگاه

115 در این آب شوریده خواهم نشست که رازی خدا را در این پرده هست

116 خطرناکی کار دانسته‌ام شدن دور ازو کم توانسته‌ام

117 اگر پرسی از عقل آموزگار به کاری دواند مرا روزگار

118 نگهبان کشتی پذیرنده گشت درآورد کشتی به دریا زدشت

119 شه کاردان گشت کشتی گرای فروماند خاقان چین را به جای

120 نمودش که تا نایم اینجا فراز نباید که گردی تو زین جای باز

121 ندانم درین راه کمبودگی هلاکم دواند به آسودگی

122 گرآیم ترا خود شوم حق گزار وگرنه تو دانی و ترتیب کار

123 چو گفت این سخن دیده چون رود کرد کسی را که بگذاشت بدورد کرد

124 درافکند کشتی به دریای چین که دیدست دریای کشتی نشین

125 از آن همرهان به کار آمده ببرد آنچه بود اختیار آمده

126 ز چندان حکیمان عیسی نفس بلیناس فرزانه را برد و بس

127 سوی ژرفی آمد ز دریا کنار به دریای مطلق درافکند بار

128 جهان در جهان راند بر آب شور جهان میدواندش زهی دست زور

129 چو یک چند کشتی روان شد درآب پدید آمد ان میل دریا شتاب

130 که سوی محیط آب جنبش نمود همان ز آمدن بازگشتش نبود

131 نواحی شناسان آب آزمای هراسنده گشتند از آن ژرف جای

132 زرهنامه چون بازجستند راز سوی باز پس گشتن آمد نیاز

133 جزیره یکی گشت پیدا ز دور درفشنده مانند یک پاره نور

134 گرفتند لختی در آنجا قرار زمیل محیطی همه ترسگار

135 ز پیران کشتی یکی کاردان چنین گفت با شاه بسیار دان

136 که این مرحله منزلی مشکلست به رهنامه‌ها در پسین منزلت

137 دلیری مکن کاب این ژرف جای بسوی محیطست جنبش نمای

138 اگر منزلی رخت از آنسو بریم از آن سوی منزل دگر نگذریم

139 سکندر چو زین حالت آگاه گشت کزان میلگه پیش نتوان گذشت

140 طلسمی بفرمود پرداختن اشارت کنان دستش افراختن

141 کزین پیشتر خلق را راه نیست از آنسوی دریا کس آگاه نیست

142 چو زینسان طلسمی مسین ریختند ز رکن جزیره برانگیختند

143 که هر کشتیی کارد آنجا شتاب طلسمش نماید اشاره به آب

144 کز اینجای برنگذرد راه کس ره آدمی تا بداینجاست بس

145 به تعلیم او کاردانان راز دگر باره ز آن راه گشتند باز

146 چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت در آن تعبیه راز یزدان شناخت

147 به فرزانه این همه رنجبرد طفیل چنین شغل باید شمرد

148 بدان تا طلسمی مهیا کنند مرابین که چون خضر دریا کنند

149 به فرمان کشتی کش چاره ساز جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز

150 ز دریا چو ده روزه بگذاشتند غلط بود منزل خبر داشتند

151 پدید آمد از دور کوهی بلند ز گرداب در کنج آن کوه بند

152 در آن بند اگر کشتیی تاختی درو سال‌ها دایره ساختی

153 برون نامدی تا نگشتی خراب نرستی کسی زنده ز آن بند آب

154 چو استاد کشتی بدان خط رسید به پرگار کشتی خط اندر کشید

155 فرو برد لنگر به پائین کوه برون رفت و با او برون شد گروه

156 به بالای آن بندگاه ایستاد ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد

157 جهاندار گفتش چه بد یافتی که روی از جهان پاک برتافتی

158 خبر داد شه را شناسای کار از آن بند دریای ناسازگار

159 که هر کشتیی کو بدینجا رسید ازین بندگه رستگاری ندید

160 خردمند خواند ورا کام شیر که چون کام شیرست بر خون دلیر

161 نه بس بود ما را خطرهای آب قضای دگر کرد بر ما شتاب

162 به بیماری اندر تب آمد پدید رخ ریش را آبله بردمید

163 اگر راه پیشین خطرناک بود که از رفتن آینده را باک بود

164 کنون در خطرگاه جان آمدیم ز باران سوی ناودان آمدیم

165 همان چاره باشد کزین تیغ کوه به خشگی برون جان برند این گروه

166 به قیصور می‌گردد این راه باز وز آنجا به چین هست راهی دراز

167 ز دریا بهست آن ره دور دست که دوری و دیریش را چاره هست

168 مثل زد سکندر در آن کوهسار که دیر و درست آی و انده مدار

169 ز فرزانه کاردان بازجست که رایی در اندیشه داری درست؟

170 که آن رای پیروز یاری دهد به کشتی ره رستگاری دهد

171 پذیرفت فرزانه که اقبال شاه کند رهنمونی مرا سوی راه

172 اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ طلسمی برارم ازین روی سنگ

173 کنم گنبدی زو برانگیزمش یکی طبل در گردن آویزمش

174 کسی کو در آن گنبد آرد قرار بر آن طبل زخمی زند استوار

175 به ژرفی رسد کشتی از بندگاه به آیین پیشین درافتد به راه

176 غریب آمد این شعبده شاه را که فرزانه چون سازد این راه را

177 به فرزانه فرمود تا آنچه گفت بجای آورد آشکار و نهفت

178 ز بایستنیهای او هر چه خواست همه آلت کار او کرد راست

179 به استاد کاری خداوند هوش در آن بازی سخت شد سخت کوش

180 یکی گنبد افراخت از خاره سنگ پذیرای او شد به افسون و رنگ

181 طلسمی مسین در وی انگیخته به گردن درش طبلی آویخته

182 به شه گفت چون گنبد افراختم طلسمی و طبلی چنین ساختم

183 در انداز کشتی بدان بند آب بزن طبل تا چون نماید شتاب

184 شه آن کاردان را که کشتی رهاند بفرمود تا کشتی آنجا رساند

185 چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد ز دیوانگی گشت چون دیو باد

186 شه آمد سوی گنبد سنگ بست به طبل آزمائی دوالی به دست

187 بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل برآمد چو بانگ پر جبرئیل

188 برون جست کشتی ز گرداب تنگ در آن جای گردش نماندش درنگ

189 شه از مهر آن کار سر دوخته چو مهر بهاری شد افروخته

190 ز شادی به فرزانه چاره سنج بسی تحفها داد از مال و گنج

191 دگرگونه در دفتر آرد دبیر ز رهنامهٔ ره شناسان پیر

192 که آن کام شیر از حد بابلست سخن چون دو قولی بود مشکلست

193 ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود همانا که مشکل نباشد سرود

194 ز دانا پژوهیدم این راز را کز آن طبل پیدا کن آواز را

195 خبر داد دانای هیئت شناس به اندازهٔ آن که بودش قیاس

196 که چون کشتی افتد در آن کنج کوه یکی ماهی آید زبانی شکوه

197 زند دایره گرد کشتی درآب پس او کند تیز کشتی شتاب

198 بدان تا چو کشتی بدرد زهم بلا دیدگان را کشد در شکم

199 چو آن طبل رویین گرگینه چرم به ماهی رساند یک آواز نرم

200 هراسان شود ماهی از بانگ تیز سوی ژرف دریا نماید گریز

201 روان گردد آب از برو یال او کند میل کشتی به دنبال او

202 بدین فن رهد کشتی از تنگنای نداند دگر راز را جز خدای

203 شه از بازی آن طلسم شگرف گراینده شد سوی دریای ژرف

204 بران کوه دیگر نبودش درنگ سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ

205 چو هندوی شب زین رواق کبود رسن بست بر فرضه هفت رود

206 برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد رسن بازی هندوان پیشه کرد

207 در این غم که بر طبل کشتی گرای که زخمی زند کو نماند بجای

208 چنین کرد لطف خدا یاوری که حاجت نبودش بدان داوری

209 کسی کو کند داروی چشم ساز به داروی چشمش نباشد نیاز

210 بسی تب زده قرص کافور کرد نخورده شد آن تب چو کافور سرد

211 دوا کردن از بهر درد کسان به سازنده باشد سلامت رسان

212 شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی در آمد چو پویان نهنگ

213 شکنجه گشاد از ره بادبان ستون را قوی کرد کام و زبان

214 برافراخت افزار کشتی بساز بدان ره که بود آمده گشت باز

215 روان کرد کشتی به آب سیاه به کم مدت آمد سوی فرضه گاه

216 خلایق ز کشتی برون آمدند ز شادی رها کن که چون آمدند

217 چو اسکندر آمد ز دریا به دشت گذشته بسر بربسی برگذشت

218 برآسود بر خاک از آن ترس و باک غم و درد برد از دل ترسناک

219 بسی بنده و بندی آزاد کرد ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد

220 چو خاقان از آن حالت آگاه شد خرامان و خندان سوی شاه شد

221 ز شکر و شکرانه باقی نماند بسی گنج در پای خسرو فشاند

222 شه از دل نوازیش در بر گرفت سخنهای پیشینه از سر گرفت

223 از آن سیلگه وان خطر ساختن طلسمی بدان گونه پرداختن

224 وزان راه گم کردن آن گروه گرفتار گشتن بدان بند کوه

225 وزان بر سر کوه بگریختن رهاننده طبلی برانگیختن

226 چو این قصه بشنید خاقان چین بر اقبال شه تازه کرد آفرین

227 که با شاه شاهان فلک داد کرد دل خان خانان بدو شاه کرد

228 جهان را درین آمدن راز بود که شاه جهان چاره پرداز بود

229 ز هر نیک و هر بد که آید به دشت مرادی در او روی پوشیده هست

230 خیالی که در پرده شد روی پوش نبیند درو جز خداوند هوش

231 گر آنجا نپرداختی شهریار زدست که بر خاستی این شمار

232 جهان از تو دارد گشایندگی ترا در جهان باد پایندگی

233 چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای نیاورد یاد از چنان رفته‌ای

234 جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش

235 درای شتر خاست کوچگاه سرآهنگ لشگر در آمد به راه

236 قلاووز برداشت آهنگ پیش شد از پای محمل کشان راه ریش

237 زرنگین علمهای گوهر نگار همه روی صحرا شده چون بهار

238 ز تیغ و سپرهای آراسته گل و سوسن از دشت برخاسته

239 برآمد بزین شاه گیتی نورد ز گیتی به گردون برآورد گرد

240 بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را زمال و خورش داد بخش

241 بیابان جوشنده بگرفت پیش که جوشنده دید از هوا مغز خویش

242 چو ده روز راه بیابان نبشت عمارت پدید آمد و آب و کشت

243 یکی شهر کافور گون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود

244 ز خاقان بپرسید کین شهر کیست برهنامه در نام این شهر چیست

245 نشان داد داننده از کار شهر که شهریست این از جهان تنگ بهر

246 بجز سیم و زر کان بود خانه خیز دگر چیزها راست بازار تیز

247 کسی را بود پادشائی در او که بینند فر خدائی دراو

248 غریبان گریزند ازین جایگاه که وحشت کند روشنان را سیاه

249 چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقا طراق

250 چنان کز چنان نعره هولناک بود بیم کاندر دل آید هلاک

251 به زیر زمین دخمه دارند بیست که طفلان در آن دخمه دانند زیست

252 بزرگان در آن حال گیرند گوش وگرنه نه دل پای دارد نه هوش

253 دل شاه شوریده شد زین شمار ز فرزانه درخواست تدبیر کار

254 چنان داد فرزانه پاسخ به شاه که فرمان دهد بامدادن به گاه

255 کز آن پیش کافغان برآرد خروس برآید ز لشگرگه آواز کوس

256 تبیره زنان طبل بازی کنند به بانگ دهل زخمه سازی کنند

257 بدان گونه تا روز گردد بلند به طبل و دهل درنیارند بند

258 بدان تا ز دریا برآید خروش نیوشنده را مغز ناید به جوش

259 به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت کزو مغزها میشود لخت لخت

260 چه بانگست کافغان دهد باد را سبب چیست این بانگ و فریاد را

261 به شه گفت فرزانه کز اوستاد چنین یاد دارم که هر بامداد

262 چو بر روی آب اوفتد آفتاب ز گرمی مقبب شود روی آب

263 پس آوازها خیزد از موج بر که افتند چون کوه بر یکدیگر

264 به تندی چو تندر شوند آن زمان که تندی همانست و تندر همان

265 دگرگونه دانا برانداخت رای که سیماب دارد درآن آب جای

266 چو خورشید جوشان کند آب را به خود در کند جوش سیماب را

267 دگر باره چون از افق بگذرد بیندازد آنرا که بالا برد

268 چو سیماب در پستی فتد ز اوج برآید چنان بانگ هایل ز موج

269 جهان مرزبان کارفرمای دهر در آورد لشگر به نزدیک شهر

270 فرود آمد آسایش آغاز کرد وزان مرحله برگ ره ساز کرد

271 مقیمان بقعه چو آگه شدند به کالا خریدن سوی شه شدند

272 متاعی که در خورد آن شهر بود خریدند اگر نوش اگر زهر بود

273 زهر نقد کان بود پیرایه‌شان یکی بیست میکرد سرمایه‌شان

274 شه از خاصه خویشتن بی بها بهر مشتری کرد چیزی رها

275 جداگانه از بهر سالارشان بسی نقد بنهاد در بارشان

276 چو دانست سالار آن انجمن ره ورسم آن شاه لشگر شکن

277 فرستاد نزلی به ترتیب خویش خورشها در آن نزل از اندازه بیش

278 هم از جنس ماهی هم از گوسفند دگر خوردنیها جز این نیز چند

279 خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست که ناید زما نزل راه تو راست

280 بیابانیان را نباشد نوا بجز گرمیی کان بود در هوا

281 بر او کرد شه عرض آیین خویش خبر دادش از دانش و دین خویش

282 ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس کزان گمرهی گشت یزدان شناس

283 ز درگاه خود شاه نیک اخترش گسی کرد با خلعتی در خورش

284 چو سیفور شب قرمزی در نبشت درافتاد ناگاه ازین بام طشت

285 فروخفت شه با رقیبان راه ز رنج ره آسود تا صبحگاه

286 چو ریحان صبح از جهان بردمید سر آهنگ فریاد دریا شنید

287 مگر طشت دوشینه کافتاده بود به وقت سحرگه صدا داده بود

288 شه از هول آن بانگ زهره شکاف بغرید چون کوس خود در مصاف

289 بفرمود تا لشگر آشوفتند به یک‌باره نوبت فرو کوفتند

290 خروشیدن طبل و فریاد کوس جرس باز کرد از گلوی خروس

291 به آواز طبلی که برداشتند دگر بانگ را باد پنداشتند

292 بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت تبیره جهان را در آشوب داشت

293 همه شهر از آواز آن طبل تیز برآشفته گشتند چون رستخیز

294 دویدند بر طبل کامد نفیر چو بر طبل دجال برنا و پیر

295 شگفت آمد آواز آن سازشان که میبود غالب برآوازشان

296 چو نیمی شد از روز گیتی فروز روان گشت از آنجا شه نیمروز

297 همه مرد و زن در زمین بوس شاه به حاجت نمودن گرفتند راه

298 کز این طبلهای شناعت نمای چه باشد که طبلی بمانی بجای

299 مگر چون خروشان شود ساز او شود بانگ دریا به آواز او

300 جهاندار در وقت آن دست‌بوس ببخشیدشان چند خروار کوس

301 در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد که در جنبش آید دهل بامداد

302 شه آن رسم را نیز بر جای داشت که هر صبحدم با دهل پای داشت

303 به ماهی کم و بیشتر زان زمین درآمد به آبادی ملک چین

304 به لشگرگه خویش ره باز یافت فلک را دگر باره دمساز یافت

305 بیاسود یک ماه از آن خستگی همی کرد عیشی به آهستگی

عکس نوشته
کامنت
comment