شب از فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین 47

فخرالدین اسعد گرگانی

آثار فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی

شب دوشنبه و روز بهاری

1 شب دوشنبه و روز بهاری که شد باز آمد از گرگان و ساری

2 سرای خویش را فرمود پرچین حصار آهنین و بند رویین

3 کلید رومی و قفل الانی ز پولادی زده هندوستانی

4 هر آنجا کش دریچه بود و روزن بدو بر پنجره فرمود از آهن

5 چنان شد ز استواری خانهء شاه کجا در وی نبودی باد را راه

6 ببست آنگاه درها را سراسر فراز بند مهرش بود از زر

7 کلید بندها مر دایه را داد بدو گفت ای فسونگر دیو استاد

8 بدیدم نا جوانمردیت بسیار بدین یک ره جوانمردی بجا آر

9 به زاول رفت خواهم چند گاهی در رنگ من بود کم بیش ماهی

10 نگه دار این سرایم تا من آیم که بندش من ببستم من گشایم

11 کلید در ترا دادم به زنهار یکی این بار زنهارم نگه دار

12 تو خود دانی که در زنهار داری نه بس فرخ بود زنهار خواری

13 بدین بارت بخواهم آزمودن اگر نیکی کنی نیکی نمودن

14 همی دانم که رنج خود فزایم که چیزی آزموده آزمایم

15 ولیکن من ترا زان بر گزیدم کجا از زیر کان ایدون شنیدم

16 چو چیز خویش دزدان را سپاری ازیشان بیش یابی استواری

17 چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار کلید خانه وی را داد ناچار

18 به روز نیک و هنگام همایون ز دروازه به شادی رفت بیرون

19 به لشکر گه فرود آمد یکی روز به دل بر گشته یاد ویس پیروز

20 غم دوری و تیمار جدایی برو بر تلخ کرده پادشایی

21 به لشکر گاه رامین بود با شاه نهان از وی به شهر آمد شبانگاه

22 شهنشه جست رامین را گه شام بدان تا می خورد با او دو سه جام

23 چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون بدانست او که آن چاره ست و افسون

24 شبانگه رفتن رامین ز لشکر برانست تا ببیند روی دلبر

25 به باغ شاه شد رامین هم از راه درش چون سنگ بسته بود بر ماه

26 غمیده دل همی گشت اندر آن باغ ز یاد ویس او را دل پر از داغ

27 خروشان و نوان با یوبهء جفت ز بی صبری و دلتنگی همی گفت

28 نگارا تا مرا از تو بریدند حسودانم به کام دل رسیدند

29 یکی بر طرف بام آی و مرا بین ز غم دستی به دل دستی به بالین

30 شب تاریک پنداری که دریاست کنار و غعر او هر دو نه پیداست

31 منم غرقه درین دریای منکر بدو در اشک من مرجان و گوهر

32 اگر چه در میان بوستانم ز اشک خویش در موج دمانم

33 ز دیده آب دادم بوستان را ز خون گلنار کردم گلستان را

34 چه سود ار من همی گریم به زاری که از خالم تو آگاهی نداری

35 بر آرم زین دل سوزان یکی دم بسوزم این سرای و بند محکم

36 ولیکن آن سرا را چون بسوزم که در وی جای دارد دلفروزم

37 اگر آتش رسد وی را به دامن پس آن سوزش رسد هم در دل من

38 ز دو چشمت همیشه دو کمان ور نشستستند جانم را برابر

39 کمان ابروت بر من کشیده به تیر غمزه جانم را خلیده

40 اگر بختم ز پیش تو براندست خیالت سال و مه با من بماندست

41 گهی خوابم همی از دیده راند گهی خونم همی بر رخ فشاند

42 چرا خسپم توم در بر نخفته چرا جان دارم از پیشت برفته

43 چو رامین یک زمان نالید بر دل ز دیده سیل خون بارید بر گل

44 میان سوسن و شمشاد و نسرین ز ناگه بر ربودش خواب نوشین

45 به خواب اندر شد آن بارنده نرگس که با او بود ابر تند مفلس

46 بیاسود آن دل پر درد و پر غم که با او بود دوزخ باغ خرم

47 دلش زیرا یکی ساعت بیاسود که بوی باغ بودی دلبرش بود

48 شه بی دل به باغ اندر غنوده نگارش روی مه پیکر شخوده

49 چو دیوانه دوان گرد شبستان ز نرگس آب ریزان بر گلستان

50 همی دانست کش رامین به باغست دلش را باغ بی او تفته داغست

51 به زاری دایه را خواهش همی کرد که بر گیر از دلم دایه این درد

52 هم از جانم هم از در بند بگشای شب تیره مرا خورشید بنمای

53 شب تاریک و بختم نیز تاریک ز من تا دلربایم راه نزدیک

54 زبس در های بسته سخت چون سنگ تو گویی هست راهم شصت فرسنگ

55 دریغا کاش بودی راه دشوار نبودی در میان این بند بسیار

56 بیا ای دایه بر جانم ببخشای کلید در بیاور بند بگشای

57 مرا خود از بنه بدبخت زادند هزاران بند بر جانم نهادند

58 بسست این بندهای عشق خویشم دری بسته چه باید نیز پیشم

59 دلی بستهچو در بر وی ببستند تنی خسته دگر باره بخستند

60 نگارم تا دو زلفش بر شکستست به مشکین سلسله جانم ببستست

61 چو از پیشم برفت آن روی زیباش به چشمم در بماند آن تیر بالاش

62 ببین چشمم به سیمین تیر خسته ببین جانم به مشکین بند بسته

63 جوابش داد دایه گفت زین پس نبینم نا جوانمردی من کس

64 خداوندی چو شه زین برفته به من چندین نصیحتها بگفته

65 هم امشب بند او چون برگشایم چو چشم آورد با او چون بر آیم

66 اگر پیشم هزاران لشکر آینده نپندارم که با موبد بر آینده

67 خود این جست او ز من زنهارداری نگویی چون کنم زنهار خواری

68 به رامین ار تو صد چندین شتابی ز من این ناجوانمردی نیابی

69 نشسته شاه شاهان بر در شهر نرفته نیم فرسنگ از بر شهر

70 چه دانی گرنه خود کرد آزمایش دگر کرد آزمایش را نمایش

71 چنان دانم که او آنجا نپاید هم امشب وقت شبگیر او بیاید

72 نباید کرد ما را این همه بد که بد را بد جزا آید ز موبد

73 چه خوبست این مثل مر بخردان را بدی یک روز پیش آید بدان را

74 چو دایه این سخنها گفت با ماه به خشم دل ازو برگشت ناگاه

75 بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز مکن شه را دگر اندر بدی تیز

76 به تیمار این یکی شب صابری کن وزان پس تا توانی داوری کن

77 که من امشب همی ترسم ز موبد که پیش آید ترا از وی یکی بد

78 یکی امشبمرا فرمان کن ای ویس که امشب کور گردد چشم ابلیس

79 بشد دایه نشد آن ماهپیکر همی گفت و همی زد دست بربر

80 نه روزی دید و رخنه جایگاهی نه بر بام سرایش دید راهی

81 چو تاب مهر جانش راهمی تافت ز دانش خویشتن را چاره ای یافت

82 سرا پرده که بود از پیش ایوان یکی سر بر زمین دیگر به کیوان

83 برو بسته طناب سخت بسیار یکایک ویس را درمان و تیمار

84 فگنده از پای کفش آن کوه سیمین بدو بر رفت چون پرّنده شاهین

85 چو پران شد ز پرده جست بر بام ربودش باد از سر لعل واشام

86 برهنه سر برهنه پای مانده گسسته عقد و درّش بر فشانده

87 شکسته گوشوارش پاک در گوش ابی زیور بمانده روی نیکوش

88 پس آنگه شد شتابان تا لب باغ روانش پرشتاب و دل پر از داغ

89 قصب چادرش را در گوشه ای بست درو زد دست و از باره فرو جست

90 گرفتش دامن اندر خشت پاره قبا شد بر تنش بر پاره پاره

91 اگرچه نرم و آسان بود جایش به درد آمد ز جستن هر دو پایش

92 گسسته بند کستی بر میانش چو شلوارش دریده بر دو رانش

93 نه جامه بر تنش مانده نه زیور دریده بود یا افتاده یکسر

94 برهنده پای گرد باغ گردان به هر مرزی دوان و دوست جویان

95 هم از چشمش روان خونو هم از پای همی گفتی ازین بخت نگون وای

96 کجا جویم نگار سعتری را کجا جویم بهار دلبری را

97 همان بهتر که بیهوده نپویم به شب خورشید تابان را نجویم

98 به حق دوستی ای باد شبگیر برای من زمانی رنج بر گیر

99 اگر با بیدلان هستی نکورای منم بیدل یکی بر من ببخشای

100 که پایت گر جهانی بر نوردد چو نازک پای من خونین نگردد

101 نه راهی دور می بایدت رفتی نه رنجی سخت ناخوش بر گرفتن

102 گغر کن بر دو نسرین شکفته یکی پیدا یکی از من نهفته

103 نگه کن تا کجا یابی کسی را که رسول کرد همچون من بسی را

104 هزاران پردگی را پرده برداشت ببرد و در میان راه بگغاشت

105 هزاران دل بخشم از جای بر کند به هجران داد تا بر آتش افگند

106 ببین حال مرا در مهر کاری بدین سختی و رسوایی و زاری

107 به صد گونه بلا بی هوش و بی کام به صد گونه جفا بی صبر و آرام

108 پیام من بدان روی نکو بر که خوبی انجمن دارد بدو بر

109 ازو مشک آر و بر گلنارم آلای ز من عنبر بر و بر سنبلش سای

110 بگو ای نوبهار بوستانی سزای خرمی و شادمانی

111 بگو ای آفتاب دلربایی به خوبی یافته فرمان روایی

112 مرا آتش به جان اندر فگنده به تاری شب به بام و در فگنده

113 نکرده با من بیدل مواسا نجسته با من مسکین مدارا

114 مرا بخت بد از گیتی برانده جهان در خواب و من بیخواب مانده

115 اگر من مردمم یا زین جهانم چرا هر گز نه همچون مردمانم

116 کنم از بیدلی و بخت فریاد مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد

117 مرا گفتی چرا ایدر نیایی من اینک آمدستم تو کجایی

118 چرا پیشم نیایی از که ترسی چرا بیمار هجران را نپرسی

119 گر از دیدار تو نومید گردم به جان اندر بماند تیر دردم

120 به جای روی تو گر ماه بینم چنان دانم که تاری چاه بینم

121 به جای زلف تو گر مشک بویم نماید مشک سارا خاک کویم

122 به جای دو لبت گر نوش یابم به جان تو که باشد زهر نابم

123 مرا جانان توی نه مشک و غنبر مرا درمان توی نه نوش و شکر

124 دلم را مار زلفینت گزیدست خلیده جان من بر لب رسیدست

125 بود تریاک جان من لبانت همان خورشید بخت من رخانت

126 بدا بخت منا امشب کجایی چرا ببریدی از من آشنایی

127 ببخشاید به من بر دوست و دشمن چرا هر گز نبخشایی تو بر من

128 کجایی ای مه تابان کجایی چرا از بختر بر می نیایی

129 چو سیمین آینه سر برزن از کوه ببین بر جان من صد گونه اندوه

130 جهان چون آهن زنگار خورده هوا با جان من زنهار خورده

131 دل من رفته و دلبر ز من دور دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور

132 به فر خویش ما را یاوری کن به نور خویش ما را رهبری کن

133 تو ماهی وان نگارم نیز ماهست جهان بی رویتان بر من سیاهست

134 خدایا بر من مسکین ببخشای مرا دیدار آن دو ماه بنمای

135 یکی مه را فروخ و روشنایی یکی مه را شکوه و پادشایی

136 یکی را جای برج چرخ گردان یکی را چای تخت و زین و میدان

137 چو یک نیمه سپاه شب در آمد مه تابنده از خاور بر آمد

138 چو سیمین زروقی در ژرف دریا چو دست ابر نجنی در دست حورا

139 هوا را دوده از چهره فروشست چنانچون ویس را از جان و رو شست

140 پدید آمد مرو را یار خفته میان گل بسان گل شکفته

141 بنفشه زلف و نسرین روی رامین ز نسرین و بنفشه کرده بالین

142 مه از کوه آمد و ویس از شبستان بهاری باد مشکین از گلستان

143 ز بوی ویس رامین گشت بیدار به بالین دید سروی یاسمین بار

144 نجست از جای و اندر بر گرفتش پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش

145 بهم آمیخته شد مشک و عنبر دو هفته ماه شد پیوسته با خور

146 گهی از زلف او عنبر فشان کرد گهی از لعل و شکر فشان کرد

147 لب هر دو بسان میم بر میم بر هر دو بسان سیم بر سیم

148 بپیچیدند بر هم دو سمن بوی چو دو دیبا نهاده روی بر روی

149 تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت

150 ز روی هر دوشان شب روز گشته ز شادی رزشان نوروز گشته

151 هزار آوا ز شاخ گل سرایان همه شب عشق ایشان را ستایان

152 ز شادی شان همی خندید لاله به دست اندرش یاقوتین پیاله

153 گرفته گل ازیشان زیب و خوشی چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی

154 چو راز دوستی با هم گشادند به خوشی کام یکدیگر بدادند

155 زمانه زشت روی خویش بنمود به تیغ رنج کشت ناز بدرود

156 سحر گه کار ایشان را چنان کرد که باغش داغگاه هردوان کرد

157 جهان را گوهر آمد زشت کاری چرا زو مهربانی گوش داری

158 به نزدش هیچ کس را نیست آزرم که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم

عکس نوشته
کامنت
comment