1 دیده را مژگان بهم آوردنی درکار بود ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
2 دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
3 داغ حسرتکرد ما را بیصفاییهای دل ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
4 موی چینی دست امید از سفیدی شسته است صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
5 روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم تیرهبختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود
6 غنچهسان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم آشیان راحت ما بستن منقار بود
7 خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق سجده ما را وضوی جبههای درکار بود
8 در گلستان چمنپردازی پیراهنت بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود
9 شب که بیرویت شرر در جیب دل میریختیم برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود
10 جلوهای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود
11 دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است اضطراب سبحهام پوشیدن زنار بود