- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی
2 نه بینی در که دریاپرور آمد از افتادن چگونه بر سر آمد
3 چو دانه گر بیفتی بر سر آیی چو خوشه سر مکش کز پا درایی
4 مدارا کن که خوی چرخ تند است به همت رو که پای عمر کند است
5 هوا مسموم شد با گرد می ساز دوا معدوم شد با درد می ساز
6 طبیب روزگار افسون فروش است چو زراقان ازان ده رنگ پوش است
7 گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست
8 علاجالرأس او انجیدن گوش دمالاخوین او خون سیاوش
9 بدین مرهم جراحت بست نتوان بدین دارو ز علت رست نتوان
10 چو طفل انگشت خود میمز در این مهد ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
11 بگیر آیین خرسندی ز انجیر که هم طفلست و هم پستان و هم شیر
12 بر این رقعه که شطرنج زیانست کمینه بازیش بینالرخانست
13 دریغ آن شد که در نقش خطرناک مقابل میشود رخ با رخ خاک
14 درین خیمه چه گردی بند بر پای گلو را زین طنابی چند بگشای
15 برون کش پای ازین پاچیله تنگ که کفش تنگ دارد پای را لنگ
16 قدم درنه که چون رفتی رسیدی همان پندار کاین ده را ندیدی
17 اگر عیشی است صد تیمار با اوست و گر برگ گلی صد خار با اوست
18 به تلخی و به ترشی شد جوانی به صفرا و به سودا زندگانی
19 به وقت زندگی رنجور حالیم که با گرگان وحشی در جوالیم
20 به وقت مرگ با صد داغ حرمان ز گرگان رفت باید سوی کرمان
21 ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست
22 سری داریم و آن سرهم شکسته به حسرت بر سر زانو نشسته
23 سری کو هیبت جلاد بیند صواب آن شد که بر زانو نشیند
24 ولایت بین که ما را کوچگاهست ولایت نیست این زندان و چاهست
25 ز گرمائی چو آتش تاب گیریم جگر درتری بر فاب گیریم
26 چو موئی برف ریزد پر بریزیم همه در موی دام و دد گریزیم
27 بدین پا تا کجا شاید رسیدن بدین پر تا کجا شاید پریدن
28 ستم کاری کنیم آنگه بهر کار زهی مشتی ضعیفان ستمکار
29 کسی کو بر پر موری ستم کرد هم از ماری قفای آن ستم خورد
30 به چشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه
31 هنوز از صید منقارش نپرداخت که مرغی دیگر آمد کار او ساخت
32 چو بد کردی مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات
33 سپهر آیینه عدلست و شاید که هرچ آن از تو بیند وا نماید
34 منادی شد جهان را هر که بد کرد نه با جان کسی با جان خود کرد
35 مگر نشنیدی از فراش این راه که هر کو چاه کند افتاد در چاه
36 سرای آفرینش سرسری نیست زمین و آسمان بیداوری نیست
37 هران سنگی که دریائی و کانیست در او دری و یاقوتی نهانیست
38 چو عیسی هر که درد توتیائی ز هر بیخی کند دارو گیائی
39 چو ما را چشم عبرت بین تباهست کجا دانیم کاین گل یا گیاهست
40 گرفتم خود که عطار وجودی تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی
41 و گر خود علم جالینوس دانی چو مرگ آمد به جالینوس مانی
42 چو عاجز وار باید عاقبت مرد چه افلاطون یونانی چه آن کرد
43 همان به کاین نصیحت یاد گیریم که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
44 ز محنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست
45 اگر با این کهن گرگ خشن پوست به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
46 لبادت را چنان بر گاو بندد که چشمی گرید و چشمیت خندد
47 چه پنداری کز اینسان هفتخوانی بود موقوف خونی و استخوانی
48 بدین قاروره تا چند آبریزی بدین غربال تا کی خاک بیزی
49 نخواهد ماند آخر جاودانه در این نه مطبخ این یک چارخانه
50 چو وقت آید که وقت آید به آخر نهانیها کنند از پرده ظاهر
51 نه بینی گرد ازین دوران که بینی جز آن قالب که در قلبش نشینی
52 ازین جا توشه بر کانجا علف نیست در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست
53 درین مشکین صدفهای نهانی بسا درها که بینی ارمغانی
54 نو آیین پردهای بینی دلاویز نوای او نوازشهای نو خیز
55 کهن کاران سخن پاکیزه گفتند سخن بگذار مروارید سفتند
56 سخنهای کهن زالی مطراست و گر زال زر است انگار عنقاست
57 درنگ روزگار و گونه گرد کند رخسار مروارید را زرد
58 نگویم زر پیشین نو نیرزد چو دقیانوس گفتی جو نیرزد
59 گذشت از پانصد و هفتاد شش سال نزد بر خط خوبان کس چنین خال
60 چو دانستم که دارد هر دیاری ز مهر من عروسی در کناری
61 طلسم خویش را از هم گسستم بهر بیتی نشانی باز بستم
62 بدان تا هر که دارد دیدنم دوست ببیند مغز جانم را در این پوست
63 اگر من جان محجوبم تن اینست و گر یوسف شدم پیراهن اینست
64 عروسی را که فروش گل نپوشد اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد
65 همه پوشیدهای با ماست ظاهر چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر
66 نظامی نیز کاین منظومه خوانی حضورش در سخن یابی عیانی
67 نهان کی باشد از تو جلوهسازی که در هر بیت گوید با تو رازی
68 پس از صد سال اگر گوئی کجا او زهر بیتی ندا خیزد کهها او
69 چو کرم قز شدم از کرده خویش به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش
70 حرامم باد اگر آبی خورم خام حلالی بر نیارم پخته از کام
71 نخسبم شب که گنجی بر نسنجم دری بیقفل دارد کان کنجم
72 زمین اصلیم در بردن رنج که از یک جو پدید آرم بسی گنج
73 ز دانه گر خورم مشتی به آغاز دهم وقت درودن خرمنی باز
74 بران خاکی هزاران آفرین بیش که مشتی جو خورد گنجی کند پیش
75 کسی کو بر نظامی میبرد رشک نفس بیآه بیند دیده بیاشک
76 بیا گو شب ببین کان کندنم را نه کان کندن ببین جان کندنم را
77 بهر در کز دهن خواهم برآورد زنم پهلو به پهلو چند ناورد
78 به صد گرمی بسوزانم دماغی به دست آرم به شبها شب چراغی
79 فرستم تا ترازو دار شاهان جوی چندم فرستد عذرخواهان
80 خدایا حرف گیران در کمینند حصاری ده که حرفم را نه بینند
81 سخن بیحرف نیک و بد نباشد همه کس نیک خواهد خود نباشد
82 ولی آن کز معانی با نصیبست بداند کاین سخن طرزی غریبست
83 اگر شیری غریبان را میفکن غریبان را سگان باشند دشمن
84 بسا منکر که آمد تیغ در مشت مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت
85 بسا گویا که با من گشت خاموش درازیش از زبان آمد سوی گوش
86 چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست خری با چارپا آمد فرادست
87 چه باک از طعنه خاکی و آبی چو دارم درع زرین آفتابی
88 گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی در نیاموخت
89 که گر در راه خود یک ذره دیدم به صد دستش علم بالا کشیدم
90 و گر سنگی دهن در کاس من زد دری شد چون که در الماس من زد
91 تحمل بین که بینم هندوی خویش چو ترکانش جنیبت میکشم پیش
92 گه آن بیپرده را موزون کنم ساز گه این گنجشک راگویم زهی باز
93 ز هر زاغی به جز چشمی نجویم به هر زیفی جز احسنتی نگویم
94 به گوشی جام تلخیها کنم نوش به دیگر گوش دارم حلقه در گوش
95 نگهدارم به چندین اوستادی چراغی را درین طوفان بادی
96 ز هر کشور که برخیزد چراغی دهندش روغنی از هر ایاغی
97 ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سردش افشانند کافور
98 بشکر زهر می باید چشیدن پس هر نکته دشنامی شنیدن
99 من ازدامن چو دریا ریخته در گریبانم ز سنگ طعنهها پر
100 کلوخ انداخته چون خشت در آب کلوخ اندازیی ناکرده دریاب
101 دهان خلق شیرین از زبانم چو زهر قاتل از تلخی دهانم
102 چو گاوی در خراس افکنده پویان همه ره دانه ریز و دانه جویان
103 چو برقی کو نماید خنده خوش غریق آب و میسوزد در آتش
104 نه گنجی ای دل از ماران چه نالی که از ماران نباشد گنج خالی
105 چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار
106 بدین طاوس ماران مهره باشند که طاوسان و ماران خواجه تاشند
107 نگاری اکدشست این نقش دمساز پدر هندو و مادر ترک طناز
108 مسی پوشیده زیر کیمیائی غلط گفتم که گنجی و اژدهائی
109 دری در ژرف دریائی نهاده چراغی بر چلیپائی نهاده
110 تو در بردار و دریا را رها کن چراغ از قبله ترسا جدا کن
111 مبین کاتشگهی را رهنمونست عبارت بین که طلق اندود خونست
112 عروسی بکر بین با تخت و با تاج سرو بن بسته در توحید و معراج