- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرو را جهازی نکو ساختند خزینه ز گوهر بپرداختند
2 از آن گوهرانش یکی راندید نه دید و نه نام یکی را شنید
3 که گوهر به نزدیک او سنگ بود ره خرمی بر دلش تنگ بود
4 خدمند گلشاه فرخنده را یکی بنده بد، خواند آن بنده را
5 بگفتا کی آزاد گشتی ز من ترا رفت باید بسوی یمن
6 ببردن بر ورقهٔ دل دژم زره را و انگشتری را بهم
7 بدو داد انگشتری با زره بگفتا ببر این به ورقه بده
8 بگو کز تو این بد مرا یادگار بد این یادگارت مرا غمگسار
9 از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت بسی دیده ام روزگار درشت
10 گرم کرد باید ز گیتی بسیچ نداند کسی مرگ را چاره هیچ
11 شدم همچنان کآمدم زین جهان اگر بد بدم رست خلق از بدان
12 مگوی ای نبرده ز بهر خدای حدیث نکاح من و کدخدای
13 تو جهد اندر آن کن مگر از یمن بیایی سبک بر سر گور من
14 که گر هیچ یابد ز کارم خبر به تنش اندرون پاره گردد جگر
15 برفت آن غلام همایون به شب بر ورقه آن سرفراز عرب