- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید گرت مشاهده خویش در خیال آید
2 مجال صبر همین بود و منتهای شکیب دگر مپای که عمر این همه نمیپاید
3 چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی تو خود بیا که دگر هیچ در نمیباید
4 اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار چو آفتاب برآید ستاره ننماید
5 ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید که شرم داشت که خورشید را بیاراید
6 به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست که دشمنی کند و دوستی بیفزاید
7 نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس که مرده را به نسیمت روان بیاساید
8 دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید
9 چرا و چون نرسد دردمند عاشق را مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید
10 گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید