ذکر از سنایی غزنوی حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه 24

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

ذکر زوج‌البتول و ابن عم الرسول ابی‌الحسن والحسین المبارز الکرّار غیرالفرّار غالب الجیش العرمرم الجرّار...

ذکر زوج‌البتول و ابن عم الرسول ابی‌الحسن والحسین المبارز الکرّار غیرالفرّار غالب الجیش العرمرم الجرّار سیدالمهاجرین والانصار، قال النّبی من احبّ علیّاً فقد استمسک بالعروة الوثقی الذی انزل‌اللّٰه تعالی فی شأنه: انما ولیکم اللّٰه و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمون‌الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون، و قال‌اللّٰه تعالی: و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیراً و قال علیه‌السلام یا علی انت منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لانبی بعدی، و قال صلی‌اللّٰه علیه و سلم: اللهم و الِ من والاه و عادِ من عاداه و انصر من نصره واخذل من خذله: و قال: من کنت مولاه فعلی مولاه، و قال جابربن عبداللّٰه الانصاری رضی‌اللّٰه عنهما: دخلت عایشة رضی‌اللّٰه عنها و هن ابیها علی‌النبی صلی‌اللّٰه علیه و سلم فقال یا عایشة ما تقولین فی‌امیرالمؤمنین علی‌بن ابیطالب صلواة‌اللّٰه علیه فاطرقت ملیاثم رفعت راسها فقالت بیتین: ,

2 اذا ما التبر حک علی المحک تبین غشه من غیر شک

3 و فیناالغش والذهب المصفا علی بیننا شبه المحک

و قال النبی علیه‌السلام انا مدینة العلم و علی بابها. ,

5 آن ز فضل آفت سرای فضول آن علمدار و علم‌دار رسول

6 آن سرافیل سرفراز از علم ملک‌الموت دیو آز از حلم

7 آن فدا کرده از ره تسلیم هم پدر هم پسر چو ابراهیم

8 آنکه در شرع تاج دین او بود وآنکه تاراج کفر و کین او بود

9 حکم تسلیم را خلیل به شرط درگه شرع را وکیل به شرط

10 نشنیده ز مصطفی تأویل گشته مکشوف بر دلش تنزیل

11 مصطفی چشم روشن از رویش شاد زهرا چو گشت وی شویش

12 شرف چرخ تیز گرد او بود در حدیث و حدید مرد او بود

13 باغ سنّت به امر نو کرده هرچه خود رسته بود خو کرده

14 هرگز از خشم هیچ سر نبرید جز به فرمان حسام بر نکشید

15 خیبر از تیغ او خراب شده سرِ آبش همه سراب شده

16 هرگز از بهر بدره و بَرده خلق را خصم خویش ناکرده

17 هر عدو را که درفگند از پای در زمان مالکش ببرد از جای

18 وانکه را زد به ضرب دین آرای نام بر دستش و زننده خدای

19 نامش از نام یا مشتق بود هرکجا رفت همرهش حق بود

20 فخر از آل صخره بربوده رستخیزی بنقد بنموده

21 خواب و آرام مرّه و عنتر کرده در مغز عقل زیر و زبر

22 از در کفر گل برآرنده درِ دین را نگاه دارنده

23 هرکه ناطق نبود قایل او و آنکه قابل نبود قاتل او

24 کرده از دشمنان دین چو سحاب خامهٔ ریگ را به خون سیراب

25 کنده زورش در جهود کده درِ علم و عمل بدو ستده

26 حس او چون عظیم بود و کبیر گشت مغلوب او سحاب اثیر

27 به دو تیغ آن هزبردین بی‌میغ کرده اسلام را همه یک تیغ

28 به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان کرده یک تیغ همچو تیر جهان

29 بود تیغی زبان گوهر پاش که بدو کرده علم عالم فاش

30 دیگری ذوالفقار برّان بود کافت جان شیر غرّان بود

31 زان دو تیغ کشیده در عالم شرع را کرده همچو تیر و قلم

32 نور علمش چشندهٔ کوثر ناز تیغش کشندهٔ کافر

33 در صف رزم پای او محکم وز پی رمز جان او محرم

34 زور او بت شکن به روز ازل دست او تیغ‌زن بر اوج زحل

35 هم مبرّز به علم بیم و امید هم مبارز چو شیر و چون خورشید

36 کر شده گوش فتنه از کوسش کرده فتح و ظفر زمین بوسش

37 دل و بازوش ازو ندیده به چشم دست بردی به پایمردی خشم

38 دست و تیغش چو پای کفر ببست هیبتش گردن عدو بشکست

39 در مصافی که پای بفشردی آنت دولت که دست او بردی

40 شب یلدا سراج ازو بودی روز هیجا هیاج ازو بودی

41 آمد از سدره جبرئیل امین لافتی کرده مر ورا تلقین

42 ذوالفقاری که از بهشت خدای بفرستاده بود شرک زدای

43 آوریدش به نزد پیغمبر گفت کاین هست بابتِ حیدر

44 تا بدو دینت آشکار کند لشکر کفر تار و مار کند

45 مصطفی داد مرتضی را گفت که بدین آر دین برون ز نهفت

46 نه جگر بود داعی مردیش نه ظفر باعث جوانمردیش

47 آنچنان آختی ز باغی کین کایچ تاوان نبد ورا در دین

48 چون نه از خشم بود از ایمان بود آز و کافر کشیش یکسان بود

49 روز او بت شکن ز روز ازل دست او تیغ زن بر اوج زحل

50 مر نبی را وصی و هم داماد جانِ پیغمبر از جمالش شاد

51 ای خوارج اگر درونت شکیست کفر و دین نزد تو ز جهل یکیست

52 کس ندیده به رزم در پشتش منهزم شرک از یک انگشتش

53 آل یاسین شرف بدو دیده ایزد او را به علم بگزیده

54 نائب مصطفی به روز غدیر کرده در شرع مر ورا به امیر

55 سرِّ قرآن بخوانده بود به دل علم دو جهان ورا شده حاصل

56 به فصاحت چو او سخن گفتی مستمع زان حدیث دُر سفتی

57 لطف او بود لطف پیغمبر عنف او بود شیر شرزهٔ نر

58 هرکه دیدی حسام او مسلول نفی گشتی برو طریق حلول

59 تو کشیدی ز کافری پندار تیغ بر روی حیدر کرّار

60 کرده در عقل و دین به تیغ و قلم با شجاعت سماحت اندر هم

61 خوانده در دین و ملک مختارش هم دَرِ علم و هم علم‌دارش

62 جان آزاد مردی و تن دین خسرو سنت و تهمتن دین

63 شرف شرع و قاضی دین او صدف دُرِّ آلِ یاسین او

64 قابل راز حق رزانت او مهبط وحی حق امانت او

65 نفس نفسش کشندهٔ تنزیل جان جانش چشندهٔ تاویل

66 عرضه کرده بر آن جمال و سرشت هفتهٔ هفت روز هشت بهشت

67 چشمها دیده‌ور ز دیدارش سمعها شمعدان ز گفتارش

68 تیغ او تیرِ چرخ را بنیان بوده در خانهٔ وبال کمان

69 هرکجا آن دل و زبان بودی فطنت تیر چون کمان بودی

70 سرِ بدعت زده به تیغ زبان روی سنت بشسته ز آب سنان

71 کرده از لعل و دُر کرامت را پر گهر دامن قیامت را

72 کرده از بهر جان اهل هنر دَرج در یک سخن دو دُرج گهر

73 مُحرم او بوده کعبهٔ جان را مَحرم او بوده سرِّ یزدان را

74 بوده با آسمان ثناش خلیط بر بسیط زمین چوبحر محیط

75 در دیار عرب براعت او در زمین عجم شجاعت او

76 کرده خورشید و ماه را به دو نیم نور اقلامش اندر آن اقلیم

77 صدف صدهزار بحر دلش شرف صدهزار عرش گلش

78 این برهنه شده ز زحمت ظرف وآن برون آمده ز پردهٔ حرف

79 تا بدان حد شده مکرّم بود لو کشف مر ورا مسلم بود

80 مصطفی را مطیع و فرمان‌بر همه بشنیده رمز دین یکسر

81 بهر او گفته مصطفی به آله کای خداوند وال من والاه

82 فضلِ حق پیشوای سیرت او خلق او عشرتِ عشیرت او

83 هرکه جستی مخالفت در دین کردی او را به زیر خاک دفین

84 دیو گرینده در ملاعبتش عقل خندیده در متابعتش

85 کد خدای زمانه چاکر او خواجهٔ روزگار قنبر او

86 هرکه تن دشمنست و یزدان دوست داند الرّاسخون فی‌العلم اوست

87 حرمت دین چو ظرف جانش داشت زحمت حرف پیش او نگذاشت

88 کاتب نقش‌نامهٔ تنزیل خازن گنج‌خانهٔ تأویل

89 علم او را که صخره کردی موم بود چون محرم و عرب محروم

90 عالم علم بود و بحرِ هنر بود چشم و چراغ پیغمبر

91 بحرِ علم اندرو بجوشیده چاه را به ز مستمع دیده

92 رازدار خدای پیغمبر رازدار پیمبرش حیدر

93 حیدری‌کش خدای خواند شیر کی زدی بر معاویه شمشیر

94 شیر روباه را نیازارد لیک صد گور زنده نگذارد

95 عقل در آب رویش آغشته سهو در گِرد دینش ناگشته

96 کرده از رمزهای عقل‌انگیز طبع و بازار و ذهن و خاطر تیز

97 لفظ قرآن چو دید درویشش خویشتن جلوه کرد در پیشش

98 عشق را بحر بود و دل را کان شرع را دیده بود و دین را جان

99 مصطفی از برای جان و تنش نه ز بهر کلاه و پیرهنش

100 نام او کرده در ولایت علم علی از علم و بوتراب از حلم

101 ذاتِ باری از آن ستم دیده تاش نادیده ناپرستیده

102 باز دانسته در جهان نوی در دل نقش نفس را ز نُبی

103 فرشِ توحید جان هستش بود سدِّ اسلام تیغ و دستش بود

104 کی شود آنکه ماه دین با او تبع و تابعِ ثریّا او

105 نه که این عقد پیش از این بودست در ازل تا ابد قرین بودست

106 با ثریّا ثَری برابر شد چون علی با نبی برادر شد

107 مرد را عقل رایزن باشد مرد را عقل رایزن باشد

108 مرتضایی که کرد یزدانش همره جان مصطفی جانش

109 در سفر پیش آن قوی ایمان بود چون لاشهٔ دبر دبران

110 هردو یک قبله و خردشان دو هر دو یک روح و کالبدشان دو

111 هر دو یک در ز یک صدف بودند هر دو پیرایهٔ شرف بودند

112 دو رونده چو اختر و گردون دو برادر چو موسی و هارون

113 از پی سائلی به یک دو رغیف سورت هل اتی ورا تشریف

114 درِّ منظوم پادشا کانش لوح محفوظ مصطفی جانش

115 سایهٔ چاکرانش از رهِ حلم قدوهٔ عاشقانش از سر علم

116 سرّ توحید اندرین گلشن پیش جانِ عزیز او روشن

117 بادی عدل جوی همچو بهار حاکمی سخت مهر و سست مهار

118 در ره خدمت رسول خدای اندرین کارگاه دیونمای

119 با کسی علم دین نگفت استاخ زانکه دل تنگ بود و علم فراخ

120 سایلان را به آشکار و نهفت جز به اندازه سرِّ شرع نگفت

121 درِ خیبر بکند شوب بتول درِ دین را بدو سپرد رسول

122 چون توانست چاه کفر انباشت چاه دین هم نگاه داند داشت

123 قوّت حسرتش ز فوت نماز داشته چرخ را ز گلشن باز

124 تا دگرباره برنشاند به زین خسروِ چرخ را تهمتن دین

125 ماند اندر دل علی هر سوی عرش و کرسی چو نیم دانگ و تسوی

126 زمزم لطف آب خامهٔ اوست کعبهٔ اهل فضل نامهٔ اوست

127 خامهٔ او چو یار شد با دست سمط لؤلؤ زیک نقط پیوست

128 هریکی غین و صدهزار غُرر هریکی دال و صدهزار درر

129 زانکه غینش ز غیب آگه بود دال با دردِ دینش همره بود

130 شمتی یاد کن ز یک نامه خام کی باشد آنچنان خامه

131 آن سخنها که در ضیافت و ضیف بفرستاد سوی سهل حنیف

132 هریکی لفظ کو ادا کردست سرِ انگشت مصطفی کردست

133 نه به هنگام کودکی پدرش برد نزدیک صاحب خبرش

134 مهتر انگشت بر دهان آورد قطرهٔ آب بر زبان آورد

135 سرِ انگشت خویش را تر کرد آنگهی در دهان حیدر کرد

136 داد مردی و علم و حفظ سخن سرِ انگشتش از بُن ناخن

137 گشت از بهر سود و سرمایه‌اش سرِ انگشت مصطفی دایه‌اش

138 لاجرم زان غذا و زان انگشت دین بپرورد و کافران را کشت

139 سرِ انگشت مه شکاف آمد نطق حیدر چو کوه قاف آمد

140 همچو خورشید شرع تابنده ثابت و استوار و پاینده

141 گفته او را رسول جبّارش کای خدای از بدان نگه‌دارش

142 نطقِ شرع از برای سیرتِ او مصطفی خواندش از بصیرت او

143 علم او از برای یک تعلیم گفته در بیت مال با زر و سیم

144 چون دو توده بدید از این و از آن گشت حیران ازین دل و زان جان

145 دیگری را فریب ای رعنا نیستی تو سزا و درخورِ ما

146 ننگرم من سوی دوال شما نشنوم نیز در جوال شما

147 همتش سغبهٔ وجود نبود کار او جز سجود و جود نبود

148 چرخ را رهنمای حلم او بود دهر را کدخدای علم او بود

149 حلم را کار بست روز جمل عفو کرد از عدو خلاف و جدل

150 باز با خصم خویش در صفّین با عدو کار بست رای رزین

151 تاج حلمش گذشته از پروین تختِ علمش نهاده بر درِ دین

152 تا بنگشاد علم حیدر در ندهد سنّت پیمبر بَر

153 در سرای فنا و کشور دین حیدر ملک بود و کوثر دین

154 در قیام و قعود عود او کرد در رکوع و سجود جود او کرد

155 خاتم اینجا بداد بر درِ راز ملک آنجا عوض ستد با ناز

156 نفس او را چو دیو چاهی بود چرخ او را رسن آلهی بود

157 تیغ خشمش منیر بود منیر بحرِ علمش غدیر بود غدیر

158 چون نمود او به دشمنان دندان تنگ شد بر عدو جهان چو دهان

159 او توانست خصم را مالید لیک خصمش بدو همی نالید

160 خشم با رای خویش یار نکرد جز به دستوری ایچ کار نکرد

161 گر سری بر زدی ازو به زمان اول این سر بریدی آخر آن

162 گر تهوّر چو جنگیان کردی روم چون موی زنگیان کردی

163 آمدی در هزاهز از پی بیم دلِ مریخ همچو جان یتیم

164 زحل اندر محل خود حیران چشم ناهید سوی مه نگران

165 به تعجب ز زخم تیرش تیر پشت همچو کمان و رخ چو زریر

166 نایب کردگار حیدر بود صاحب ذوالفقار حیدر بود

167 مهر و کینش دلیل منبر و دار حلم و خشمش قسیم جنت و نار

168 آب رویش ببرده آبِ ملک باد عزمش نشانده تابِ فلک

169 کرد چون گردِ ناوکش پرواز دامنِ کوه را گریبان باز

170 شیر یزدان چو برگشادی چنگ روی گردون شدی چو پشت پلنگ

171 صخره چون زخم تیغ دستش دید جان به ساعت ز جسم او برمید

172 ذوالخمار از نهیب شمشیرش دید بر جان خویشتن چیرش

173 پیش تیغش به ننگ و نام نبرد همچو مردم گیا نمودی مرد

174 اندرین عالم و در آن عالم اوست با کار علم و یار علَم

175 دیده چون دید خلق و جود علی مشک خون شد دگر ره از خجلی

176 هر دو کوتاه داشت و ناشایست از برون دست و از درون بایست

177 بر قلیلی ز قُوت قانع بود ترس بر حرص و جهد مانع بود

178 او نبود آن اسد که رنگ خلوق کردی او را در این کهن صندوق

179 چرخ پیری و خاک ره گذرش عقل زالی و عاشق نظرش

180 او ز بهر کمال بی‌بندی وز برای جمال خرسندی

181 خوانده بر گنده پیری و میری سه طلاق و چهار تکبیری

182 کودک از زرد و سرخ بشکیبد مرد را زرد و سرخ نفریبد

183 جان حیدر در آز ناویزد شیر از آتش همیشه بگریزد

184 حکم و عزّ بابت علی باشد شیر را تب ز بددلی باشد

185 عالمی بود همچو نوح استاخ عالمی بود همچو روح فراخ

186 دل او را چو رای برهان کرد چرخ را شرع تنگ میدان کرد

187 بود پیوسته در عقیله و قیل تاکجا تا به درد چشم عقیل

188 دل او عالم معانی بود لفظ او آبِ زندگانی بود

189 عقد او با بتول در سلوی بود در زیر سایهٔ طوبی

190 تنگ از آن شد برو جهان سترگ که جهان تنگ بود و مرد بزرگ

عکس نوشته
کامنت
comment