1 مردان همه عمر پاره بردوختهاند قوتی به هزار حیله اندوختهاند
2 فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوختهاند
1 تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
2 ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
1 اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
2 زبان درکش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیست بر بی زبان
1 همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی
2 تو نه آن صورتی که بی رویت متصور شود شکیبایی
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت