مکن از تلخ‌کامان شِکوِه گر شیرین‌سخن از کلیم غزل 576

مکن از تلخ‌کامان شِکوِه گر شیرین‌سخن باشی

1 مکن از تلخ‌کامان شِکوِه گر شیرین‌سخن باشی به عریانی بساز ار باهنر هم پیرهن باشی

2 زیان‌هایی که از راه سخن دیدی اگر گویی دلا همچون جرس باید که دائم در سخن باشی

3 بکن بنیاد بیت و سیل شو کاخ سخن‌ها را چو از این شیوه دایم ساکن بیت‌الحزن باشی

4 درین مکتب سواد صفحه دانش مکن روشن سیه‌روز و سیه‌بخت ار نخواهی همچو من باشی

5 بت خود ساختی یک چند دانش را چه گل چیدی برای امتحان خواهم دو روزی بت‌شکن باشی

6 به پای خویش آخر تیشه خواهی زد به ناکامی اگر در زور بازوی هنر چون کوهکن باشی

7 به خلق احسان کن و چشم از تلافی پوش می‌باید به کس راحت رسان بی‌عوض چون بادزن باشی

8 چنان بر خویشتن اندوه غربت را گوارا کن که مانند گهر بیزار از یاد وطن باشی

9 در اینجا چشم‌ها تنگ است، نتوان خودنما بودن به آن دنیا فکن خواهی اگر خونین‌کفن باشی

10 کلیم از منت غمخواری یاران شوی فارغ ز داغ تازه گر مرهم نه زخم کهن باشی

عکس نوشته
کامنت
comment