1 باشد بکف عشق مهار دل من در دست غمست اختیار دل من
2 هرگز دل من بی غم عشق تو مباد در کار غم تو باد کار دل من
1 بنشین به پس زانو در مصطبه جانها تا چند همی گردی بر گرد بیابانها
2 بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل تا تاج نهند از سر در پای تو سلطانها
1 شمائید گروهی که طلبکار خدائید اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
2 فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند گدایان ره فقر چه در بند بقائید
1 بکوی دوست نه جانیست راهبر نه تنی کجاست رسته ز خویشی برون ز ما و منی
2 یکی وطن بحقیقت کند یکی بمجاز منم که نیست مرا غیر نیستی وطنی