1 باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟ یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
2 دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش
3 چشم بربستم و از دیده و دل دور نهای چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟
4 گر شبی پیش خودم بار دهی بیاغیار بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
5 از سر عربده برخیز و بر من بنشین تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
6 کس چه داند که چه بر سینهٔ من میگذرد؟ من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
7 اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش