- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مطرب عشق بگلبانگ طرب خواند این نغمه بصد شور و شغب
2 که ابوالقاسم طنبور نواز در عراق آمده از ملک حجاز
3 سالها ساکن بغداد شده از غم حادثه آزاد شده
4 داشت در پای یکی پاافزار زشت و سنگین و بد و ناهموار
5 هفت سال از پی هم کرده بپا گشته در پای وی انگشت نما
6 با سر سوزن و با نوک درفش دوخته رقعه بسی بر آن کفش
7 بسکه بر دوره آن پینه زده وصله از پنبه و پشمینه زده
8 شده هر فردی از آن چون غاری وزن هر یک بنظر خرواری
9 در مقام طرب و بزم سرود کفش او مضحکه رندان بود
10 ظرفا کرده ورا ضرب مثل گفته ذااثقل من صخر جبل
11 روزی از خانه ببازار شتاف بود بیکار و پی کار شتافت
12 آن سبکپای بدین کفش گران رفت در کارگه شیشه گران
13 آمد اندر بر او سمساری کرد تعظیم چو خدمتکاری
14 گفت ای دوست خدا یار تو باد بخت پیروز مددکار تو باد
15 از حلب آمده بازرگانی یافته ثروت بی پایانی
16 با خود آورده ز کالای حلب شیشهائی همه با نقش ذهب
17 رایگان باشد اگر بازخری پس فروشی و از آن سود بری
18 زانکه امروز کساد آمده سوق نیست این مسئله را کس مسبوق
19 روزکی چند چوزان درگذرد مشتری از تو بتضعیف خرد
20 زین قبل بروی از افسانه سرود تا ابوالقاسم ما کیسه گشود
21 شصت دینار زر سرخ شمرد شیشه بگرفت و بحمال سپرد
22 قدمی چند چو زان ره پیمود گذرش در صف عطاران بود
23 باز برخورد بسمسار دیگر باری آمد به دلش بار دیگر
24 گفت سمسار بدو کای سره مرد طالعت نو شد و بختت آورد
25 کامد اینک ز نصیبین بعراق تاجری نامور از اهل وفاق
26 چند خروار گلاب آورده است که ز رخسار گل آب آورده است
27 اگر آن را همگی بازخری صفقة رایحة در کسیه بری
28 پس چندی بمکاس و بمکیس دو برابر شودت مایه بکیس
29 قصه کوته که ابوالقاسم گول تاه فی الغیل و غالته الغول
30 شصت دینار دگر زان زرناب داد و در شیشه فرو ریخت گلاب
31 شاد و خرم سوی کاشانه شتاف دلش از شوق چو اخگر می تافت
32 شیشها را همه اندر بن طاق چید و آسوده برون شد زوثاق
33 رفت از آنجا سوی گرمابه فراز که ز تن شوخ فرو شوید باز
34 دوستی در سر حمامش دید مردمی کرد و ز حالش پرسید
35 پس نگاهی سوی پای افزارش کرد و شد رنجه از آن دیدارش
36 گفت این کنده بپا از چه نهی مگرت شد ز خرد مغز تهی
37 این نه کفش است که اندر همه حال زاولانه است و چدار است و شکال
38 پنجه از بار گران رنجه مکن خویش را بی سبب اشکنجه مکن
39 گر ز فقر است من اینک ز کرم موزه نغز برای تو خرم
40 که از این بار گران باز رهی کنده و چنبره برپا ننهی
41 چون ابوالقاسم از آن یار کهن کرد در گوش بدین گونه سخن
42 گفت ای دوست ز جان بستم عهد که کنم در پی فرمان تو جهد
43 این همی گفت و لباس از تن کند خویش را در دل گرمابه فکند
44 سر و تن شست و برون آمد چست بر سر جامه خود رفت نخست
45 پس قبا در تن و دستار بسر هشت مردانه فرو بست کمر
46 موزه ای دید بسی تازه و نغز همچو بادام برون آمده مغز
47 بگمانش که بود هدیه دوست ارمغانی است که شایسته اوست
48 کرد در پای و روان گشت چو باد موزه خویش در آنجا بنهاد
49 از قضا موزه قاضی بوده است هدیه دوست گمان فرموده است
50 قاضی آمد بدر از گرمابه همچو مرغی که بود در تابه
51 رخت پوشیده بخادم فرمود که بنه کفش مرا اینک زود
52 خادم از چار طرف در نگریست گفت اینجا اثر از کفش تو نیست
53 گفت قاضی بنگر از چپ و راست کفش از غیر در اینجا برجاست؟
54 گفت خادم که بجا مانده فراز کفش بوالقاسم طنبور نواز
55 قاضی از خشم بغرید چو شیر گفت این سفله بمن گشته دلیر
56 مست بیرون شده از پرده همی پای در کفش من آورده همی
57 نک دوچار غضبش باید کرد بدرستی ادبش باید کرد
58 این همی گفت و فرستاد عوان که بتازند بسرعت پی آن
59 رفت دژخیم و فراز آوردش خسته و کوفته باز آوردش
60 گفت قاضی که بدین بوالعجبی چیره دستی کنی و بی ادبی
61 تاکنون مطرب و قوال بدی این زمان سارق و محتال شدی
62 حد سارق ز خدا قطع ید است حیله گر در خور نفی بلد است
63 لیک تادیب ترا ای بدبخت کفش پایت بسرت کوبم سخت
64 هفت سال آنچه کشیدی در پا بر سرت نه که عزیز است ترا
65 هان بگیرید ز سر دستارش سر بکوبید ز پای افزارش
66 تا دماغش شود از باد تهی ناورد فکرتش این روسیهی
67 من چگویم که ابوالقاسم زار تا چه اندازه کشید است آزار
68 خانه در دست عدو روفته شد تن بزندان درو سرکوفته شد
69 مال بسیار بتاوان گناه داده با حال پریشان و تباه
70 مدتی دیر بزندان مانده دور از صحبت رندان مانده
71 پس ششماه شد آزاد از بند همچو گرگ از تله آهو ز کمند
72 کفشها را زده در زیر بغل زر سرخش شده زان سیم دغل
73 تند شد تا بکنار دجله چون عروسی که رود در حجله
74 در کنار شط بغداد نشست کفش در آب فکند از کف دست
75 گفت استودعک الله ای کفش جاودان باش در این آب بنفش
76 نشوی خسته ز مهجوری ما خوش بود دوستی و دوری ما
77 چون ابوالقاسم ز آنجا برگشت هفته ای بیش از آن بر نگذشت
78 که یکی مردک صیاد ز کید دام افکند در آب از پی صید
79 دید سنگین شده دامش چندان که فتد شانه اش از بار گران
80 گفت بسم الله و از آب کشید من چگویم که در آن دام چه دید
81 کانچه در پرده زنبوری بود کفش بوالقاسم طنبوری بود
82 مرد صیاد ز بدبختی خویش زد بسر کرد فغان از دل ریش
83 خواست از خشم در آب افکندش غوطه ور در دل دریا کندش
84 عقل گفتش چکنی دست بدار رحم بر خسته دل سوخته آر
85 کفش بوالقاسم مسکین است این الذی المسه سبع سنین
86 هفت سال است که پوشیده بناز رقعه بر رقعه بر او دوخته باز
87 بیقین یاوه شده است اندر آب گشته بوالقاسم ازین غصه کباب
88 بهتر آنست که این پای افزار برسانم بابوالقاسم زار
89 پس روان شد بدر خانه وی دید بسته در کاشانه وی
90 هر طرف نیک نظر کرد درست روزنی دید ز یک گوشه نخست
91 کفش را کرد از آنجا پرتاب سوی ایوان و روان شد بشتاب
92 کفش بر طاق گلاب آمد راست خرد گشتند همه بی کم و کاست
93 شیشهائی که پر از ماء الورد همه بشکست و بپایان آورد
94 چون ابوالقاسم بیچاره رسید جانب خانه و این حال بدید
95 زد بسر گفت مرا زین نعلین هست تا روز ابد شیون و شین
96 آه از دست تو ای پای افزار که همی داریم اندر آزار
97 چکنم کز تو خلاصی یابم به که گویم بکجا بشتابم
98 تا شب از دیده گشودی رگ خون چون شب آمد زسرا شد بیرون
99 حیلتی تازه برانگیخت که تا ریش خود سازد از آن کفش رها
100 چاره آن دید که چاهی بکند کفش را در دل آن دفن کند
101 نوز ناخوانده خروس سحری ذکر دادار بتازی و دری
102 خویش و بیگانه و همسایه بخواب خورده از ساغر مهتاب شراب
103 کوچه ای را تهی از مردم یافت سیخ برداشت زمین را بشکافت
104 تا که در خاک کند موزه خود برد از دل غم هر روزه خود
105 گشت همسایه بناگه بیدار سوی کوچه نگریست از دیوار
106 بانک و فریاد برآورد و نفیر کای عسس دزد شریر است بگیر
107 زین هیاهو عسس و شحنه ز کو گرد گشتند بدور سر او
108 مردم از کوچه و همسایه ز بام هر یکی رانده بر او صد دشنام
109 تنش از ضربت سیلی خستند کله اش کوفته دستش بستند
110 اهرم اندر بغل و سیخ بدست شد گرفتار چو ماهی در شست
111 محتسب گفت بسالار عسس ببر این دزد دنی در محبس
112 سنگ بر خایه اش آویخته کن بند بر پا نه و نی بر ناخن
113 در شکنجه کش و لت زن شاید که ز انکار به اقرار آید
114 آنچه دزدی شده ز اموال کسان بایدش داد بدست عسسان
115 الغرض مرشد طنبور زنان شد گرفتار بلا نوحه کنان
116 پشتش از بار بلا سنگین شد محبس شحنه از او رنگین شد
117 ماند ششماه تمام اندر بند خسته و کوفته پژمان و نژند
118 روز و شب برشکمش چوب زدند زر و سیمش بفراست ستدند
119 پس ششماه چو آزادی یافت تشنه و گرسنه در خانه شتافت
120 چشمش افتاد بدان کفش زمخت که بدی سخت و خشن چون کیمخت
121 گفت تا کی ز تو اندر تعبم بخدا آمده جانم بلبم
122 سخره ام بر عقلا و سفها چکنم کز تو کنم ریش رها
123 ساعتی سیل سرشک از مژه ریخت پس از آن حیله دیگر انگیخت
124 کفش بگرفت و روان گشت چو باد تا گذارش بسرائی افتاد
125 این سرا مطبخ بی برگان بود مسکن تاجر و بازرگان بود
126 رفت ابوالقاسم از آنجا بدرون همچو مردی که گرفتار جنون
127 پس پی تخلیه در مبرز تاخت کفش را در چه مبرز انداخت
128 یکشب آسوده ببستر خسبید خبر کفش ز جائی نشنید
129 بامدادان که بر این طاق بنفش مهر زد بر سر مه زرین کفش
130 با دلی خسته برون شد ز سرا دید بر خواسته بر در غوغا
131 ده عوان از دو طرف بیکم و کاست حمله کردند بر او از چپ و راست
132 زان میان رندک بازاری مست کفش آلوده ی او داشت بدست
133 کوفت بر فرق ابوالقاسم سخت گند کرد ریشش و گفت ای بدبخت
134 این مداس تو جهان تنگ آورد چه خرابی که درین ملک نکرد
135 بوالعجب دسته گلی داده بر آب کوره مبرز خان کرده خراب
136 راه تنبوشه مبرز شده سد صد مقنی نتوان کردن رد
137 ریخ بالا زده از چه بفضا گند پیچیده در ایوان و سرا
138 لایق سبلت و ریشت برخیز بی سخن بر در والی شو تیز
139 مخلص او را چو مقید کردند مستقیما سوی محبس بردند
140 با چنین حال بد و روز سیاه ماند در محبس والی ششماه
141 آخرالامر باحوال نژند داد تاوان و رها شد از بند
142 رفت در خانه و نعلین را شست بر سر بام سرا هشت درست
143 سگی اندر طمع طعمه ببام بود اندر تک و پو ناهنگام
144 کفش را طعمه گمان کرد ز جوع خواست ناگه کند از بام رجوع
145 بدهان برزد و با پوزه گرفت جست ازین بام بدان بام شگفت
146 درگه جستن او بیماری بود خفته به پس دیواری
147 کفش اندر سر بیمار افتاد خرد شد مغزش و از کار افتاد
148 اقربایش بر قاضی رفتند کفش بردند و ظلامت گفتند
149 دیه قتل نبشتند بر او تهمت مظلمه هشتند بر او
150 شرطه ای آمد و دژخیم و عسس باز بردند ورا در محبس
151 خانه اش یکسره غارت کردند تن بزنجیر اسارت کردند
152 شد تهی کیسه ز قطمیر و نفیر گشت مسکین و پریشان و فقیر
153 پس چندی که شد از بند رها رفت از محبس والی بسرا
154 چشمش افتاد بر آن جفت نعال که از او گشته پریشان احوال
155 دیرگاهی بخدا زونالید پس یکی چاره ز نو بگسالید
156 رفت در محکمه قاضی شهر گفت افسانه کفش و غم دهر
157 آنچه بگذشته بر سروعلن راند در محضر قاضی بسخن
158 نه قماری زده ام با رندان که شوم در خور بند و زندان
159 نک دو سال است که این کهنه مداس حاصل عمر مرا گشته چو داس
160 اصلح الله امورک از مهر بگشا بر رخ مهجوران چهر
161 شکوه دارم بدرت زین نعلین که نصیبم شده ز او خف حنین
162 من از این کفش کنون بیزارم که کساد است از او بازارم
163 تاکنون عاقله اش من بودم پس مسئولیتش فرسودم
164 هم از امروز کنم استعفا تاکه مسئول نباشم فردا
165 خود نیم ضامن جرمش زین پس تاکنون هر چه کشیدستم بس
166 بین ما نافه تفریق نویس که دگر هیچ ندارم در کیس
167 خنده زد قاضی و از همت خویش مرهمی هشت ورا بر دل ریش
168 گفت تا چاره دردش سازند کفشها را به تنور اندازند
169 گرچه این رشته دراز آوردم مثلی بر تو فراز آوردم
170 ملک ایران که چو بیت الحزن است جفت بوالقاسم طنبورزن است
171 کفش او حضرت شاهنشه ماست طرفه کفشی که نداند چپ و راست
172 هر کجا بگذرد این کفش ز پی می دود بهر بلای تن وی
173 تا در آتش کشد این خاک خراب میرود گه بهوا گاه در آب
174 گاه در مبرز و گاه اندر بام می زند لطمه بر این ملک مدام
175 می رسد از صف کرمانشاهان در قطار وزراء ناگاهان
176 فتنه شرق و بلای غرب است با عدو سلم و بیاران حرب است
177 ما از این کفش بدل بیزاریم لیک هر دم غمی از نو داریم
178 قاضئی کو که علی نصب العین حکم تفریق دهد فیمابین