-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز مرگ مریم، اینک سه روز بگذشته سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
2 نشسته رخ بسر زانوان خود هشته من از سیاحت بالای کوه برگشته
3 (من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی: حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
4 (پیرمرد): مگر بگوش شما هم رسیده قصه ما! (من): شنیده ام گل عمر تو چیده اند، خدا:
5 (پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
6 (من):بر آن جوانک ناپاک روح لعنت باد، خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
7 بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
8 هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
9 (پیرمرد):تو ز آن جوان شده ای دشمن بشر، او کیست؟ بشر هزار برابر بتر بود او چیست؟
10 از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست! برای ذم بشر: سرگذشت من کافیست!
11 نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار: (پیرمرد):من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
12 قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار که شغل دولتیم بود و دولت بسیار
13 هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
14 مرا که سابقه ها بد به خدمت دیوان معاونت بسپرد او به موجب فرمان
15 پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
16 برو بجوی که جوینده است یابنده بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
17 قسم به مردی من مردم و نه نامردم به آبروی در این شهر زندگی کردم
18 جواب داد که قربان مردمی گردم من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
19 چو دید آب ز من، گرم مینشاید کرد میانه اش پس از آن روز، گشت با من سرد
20 پس از دو روزی، روزی بهانه ای آورد مرا بداد فکندند سخت و تا می خورد
21 نمود منفصلم از مشاغل دیوان برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
22 ببین شرافت و مردانگی، در این دوران گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خسران!
23 به شهر کرمان، بدنام مرده شوئی بود که بین مرده شوان شسته آبروئی بود
24 کریه منظر و رسوا و زشتخوئی بود خلاصه آدم بی شرم و چشم و روئی بود
25 حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بیجاست که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
26 به او چو گفت: تو گوئی که از خدا می خواست جواب داد که البته این وظیفه ماست!
27 برفت زود، در آغاز دخترش را برد چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
28 برای آخر سر نیز همسرش را برد چو خسته گشت ز زنها، برادرش را برد!
29 بدین وسیله بر حکمران مقرب شد رفیق و روز و هم آهنگ خلوت شب شد
30 به شغل دولتی آن مرده شو، مجرب شد خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
31 به آن سیاه دل، از بس که خلق رو دادند پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
32 زمام مردم کرمان، به مرده شو دادند تعارفات بر او از هزار سو دادند
33 ز من شنو که چسان سخت شد به من دنیا زنم ز گرسنگی داد عمر خود به شما
34 نبود هیچ به جز خاک، فرش خانه ما به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
35 پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
36 بخواستند عدالت سرائی از دولت چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
37 فتادم از پی غوغا و انجمن سازی به شب کمیته و هر روز پارتی بازی
38 همیشه نامه شب؛ بهر حاکم اندازی در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
39 مرا بخواست پس، آن مرده شوی بی سر و پا به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
40 چه حکم شاه در ایران زمین چه حکم خدا مده تو گوش بر این حرفهای پا به هوا!
41 عوض نکردم، آئین خویشتن باری ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
42 شبانه عاقبت آن مرده شوی ادباری برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
43 من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان برون شدیم زمستان سخت یخ بندان
44 نه توشه ای و نه روپوش، مفلس و عریان چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
45 چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند تمام مردم مشروطه خواه آشفتند
46 چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند چرا که مردم آن روزه، راست می گفتند
47 بدون سابقه و آشنائی روشن به این دلیل که مشروطه خواه هستم من
48 یکی اعانه به من داد و آن دگر مسکن خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
49 درست روزی، کآن شهریار اعلان داد یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
50 تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
51 سپس چو دوره فرزند شه مظفر شد تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
52 میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
53 دوباره سلطنت خودسری، بشد اعلان مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
54 بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
55 به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
56 پلیس مخفی آمد به محبسم افکند! چه محبسی که هوائی نداشت غیر از گند
57 دو هفته بر من در آن سیاه چال گذشت در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
58 دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت پس از دو هفته از آنجا یک از رجال گذشت
59 یکی دو ماه ز بعد خلاصی ام دوران دگر نماند بد آنسان و گشت دیگر سان
60 که رفته رفته شورش فتاد در جریان نوید نهضت ستارخان و باقرخان
61 به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
62 فتاد غلغله در شهر و حومه تهران که عنقریب به شه می شود چنین و چنان
63 سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم بدان لحاظ که مشروطه می پرستیدیم
64 به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
65 ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ قبول زر ننمودیم از کمیته جنگ
66 که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ خلاصه آنکه، پس از مشقهای رنگارنگ
67 همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند دو تن جوان من، اول بروی خاک افکند!
68 یکی از ایشان بروی سینه ام جان کند زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
69 ولیک با همه حس و مهر اولادی چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
70 به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی مرا بد از پی مشروطه، عشق فرهادی
71 چو دور ری، بنمودند شهسواریها مجاهدین و سپهدار و بختیاریها
72 گرفت خاتمه، عمر سیاه کاریها وزیر خائن بگریخت با فراریها
73 بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه دو باره خلوتیان مظفرالدین شاه
74 شدند مصدر کار و مقرب درگاه یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
75 منی که کنده بدم، جان به پای مشروطه ز پا فتاده بدم، از برای مشروطه
76 بشد دو میوه عمرم، فدای مشروطه عریضه دادم بر اولیای مشروطه
77 سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا جواب نامه خود را نمودم استدعا
78 ز بعد شش مه، هر روز وعده فردا چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
79 «هنوز اول عشق است اضطراب مکن «تو هم به مطلب خود می رسی شتاب مکن »
80 ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
81 شد این سخن بدل من چو خنجر کاری برای اینکه پس از آنهمه فداکاری
82 روا نبود، کنم فکر کار بازاری چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
83 زنم برای من، از بس که غصه خورد همی پس از سه مه تب لازم گرفت و مرد همی
84 یگانه دختر خود را به من سپرد همی همان هم آخر، از دست من ببرد همی
85 دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
86 به من گذشت در اینجا، همانکه میدانی غرض قناعت کردم به شغل بستانی
87 چه گویمت من ازین انقلاب بدبنیاد! که شد وسیلهای از بهر دستهای شیاد!
88 چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد! گر انقلاب بد این، زنده باد استبداد
89 ز بعد آنهمه زحمت، مرا در این پیری شد از نتیجه این انقلاب تزویری
90 نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری پی نکوهش این انقلاب اکبیری
91 چو توپ بست محمد علی شه منفور به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
92 به شهر کرمان آن مرده شوی بد مأمور بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
93 همین که دید شه از تخت گشت افکنده هزار مرتبه مشروطه تر شد از بنده!
94 ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
95 چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه (من) شناختم چه کس است آن پلید نامه سیاه
96 عجب که خواندم در نامه ای تجدد خواه «فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
97 (پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است گمان مدار که این مرده شوی یک دانه است؟
98 عمو! تمام ادارات، مرده شو خانه است وزین ره است که این کهنه ملک ویرانه است
99 برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
100 برو به عدلیه تا بی تمیزها بینی که مرده شوها در پشت میزها بینی
101 به پشت میز کس ار مرده شو نباشد نیست! کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
102 کسی که همسر و همکار او نباشد نیست! کسی که بی شرف و آبرو نباشد نیست!
103 چرا نگردد آئین مرده شوئی باب؟ چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
104 کدام دوره تو دیدی که این رجال خراب پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
105 در این زمانه، هر آنکس گذشت از انصاف ز هیچ بی شرفی، می نکرد استنکاف
106 شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف ازین ره است که آن مرده شو شد از اشراف
107 چرا نباید این مملکت ذلیل شود در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
108 رجال دوره او هم از این قبیل شود! یقین بدان تو که این مرده شو وکیل شود
109 شود زمانی ار این مرده شوی از وزرا! عجب مدار ز دیوانه بازی دنیا!
110 که این زمانه نااصل و دهر بی سر و پا! زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
111 به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست که هرزه بازی شش ساله طفل دائم مست
112 به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
113 (من):کنون که گشت مبرهن به من که حال تو چیست به عمر سفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
114 دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
115 (پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست: برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست!
116 که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
117 مراست مد نظر، مقصدی که مستورش مدام دارم و سازم بر تو مذکورش
118 همین که خواست بگوید که چیست منظورش بگشت منقلب، آنسان دو چشم پرنورش
119 زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون زبان نبود بدآن سرخ گوشت، بیرق خون
120 بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون که دیدم آتیه سرزمین افریدون:
121 ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار از آن میان بشد این جمله ها بسی تکرار:
122 در این محیط چو من بینوا بود بسیار! که دیده اند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
123 به غیر من چه بسا کس که مرده شو دارد؟ که تیره بختی خود را، همه از او دارد
124 تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد: به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
125 چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است گر آن زمان برسد، مرده شوی بسیار است
126 حواله همه این رجال، بر دار است برای خائن، چوب و طناب در کار است
127 تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد که قهر ملت با ظلم روبرو گردد
128 به خائنین زمین، آسمان عدو گردد زمان کشتن افواج مرده شو گردد
129 وزیر عدلیه ها، بر فراز دار روند رئیس نظمیه ها، سوی آن دیار روند
130 کفیل مالیه ها، زنده در مزار روند وزیر خارجه ها، از جهان کنار روند
131 بساط بی شرفی، ز آن سپس خورد بر هم رسد به کیفر خود، نیز قاتل مریم
132 سپس چو گشت خریدار مرده شویان کم دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
133 دگر در آنکه وجدان کشی هنر نبود شرف به اشرفی و سکه های زر نبود
134 شرف بدزدی کف رنج رنجبر نبود شرف به داشتن قصر معتبر نبود
135 همی نگردد، آباد این محیط خراب اگر نگردد از خون خائنین سیراب
136 گمان مدار که این حرفهاست، نقش بر آب یقین بدان تو که تعبیر می شود این خواب
137 گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
138 چرا که فکر من صدمه دیده ای مسریست چو گشت مسری فکری، زمانه ول کن نیست