منیژه خبر یافت از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 10

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

منیژه خبر یافت از کاروان

1 منیژه خبر یافت از کاروان یکایک بشهر اندر آمد دوان

2 برهنه نوان دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پر آب

3 برو آفرین کرد و پرسید و گفت همی بستین خون مژگان برفت

4 که برخوردی از جان وز گنج خویش مبادت پشیمانی از رنج خویش

5 بکام تو بادا سپهر بلند ز چشم بدانت مبادا گزند

6 هر امید دل را که بستی میان ز رنجی که بردی مبادت زیان

7 همیشه خرد بادت آموزگار خنک بوم ایران و خوش روزگار

8 چه آگاهی استت ز گردان شاه ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه

9 نیامد بایران ز بیژن خبر نیایش نخواهد بدن چاره‌گر

10 که چون او جوانی ز گودرزیان همی بگسلاند بسختی میان

11 بسودست پایش ز بند گران دو دستش ز مسمار آهنگران

12 کشیده بزنجیر و بسته ببند همه چاه پرخون آن مستمند

13 نیابم ز درویشی خویش خواب ز نالیدن او دو چشمم پر آب

14 بترسید رستم ز گفتار اوی یکی بانگ برزد براندش ز روی

15 بدو گفت کز پیش من دور شو نه خسرو شناسم نه سالارنو

16 ندارم ز گودرز و گیو آگهی که مغزم ز گفتار کردی تهی

17 برستم نگه کرد و بگریست زار ز خواری ببارید خون بر کنار

18 بدو گفت کای مهتر پرخرد ز تو سرد گفتن نه اندر خورد

19 سخن گر نگویی مرانم ز پیش که من خود دلی دارم از درد ریش

20 چنین باشد آیین ایران مگر که درویش را کس نگوید خبر

21 بدو گفت رستم که ای زن چبود مگر اهرمن رستخیزت نمود

22 همی بر نوشتی تو بازار من بدان روی بد با تو پیکار من

23 بدین تندی از من میازار بیش که دل بسته بودم ببازار خویش

24 و دیگر بجایی که کیخسروست بدان شهر من خود ندارم نشست

25 ندانم همی گیو و گودرز را نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را

26 بفرمود تا خوردنی هرچ بود نهادند در پیش درویش زود

27 یکایک سخن کرد ازو خواستار که با تو چرا شد دژم روزگار

28 چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه چه داری همی راه ایران نگاه

29 منیژه بدو گفت کز کار من چه پرسی ز بدبخت و تیمار من

30 کزان چاه سر با دلی پر ز درد دویدم بنزد تو ای رادمرد

31 زدی بانگ بر من چو جنگاوران نترسیدی از داور داوران

32 منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیدی رخم آفتاب

33 کنون دیده پرخون و دل پر ز درد ازین در بدان در دوان گردگرد

34 همی نان کشکین فرازآورم چنین راند یزدان قضا بر سرم

35 ازین زارتر چون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار

36 چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه نبیند شب و روز خورشید و ماه

37 بغل و بمسمار و بند گران همی مرگ خواهد ز یزدان بران

38 مرا درد بر درد بفزود زین نم دیدگانم بپالود زین

39 کنون گرت باشد بایران گذر ز گودرز کشواد یابی خبر

40 بدرگاه خسرو مگر گیو را ببینی و گر رستم نیو را

41 بگویی که بیژن بسختی درست اگر دیر گیری شود کار پست

42 گرش دید خواهی میاسای دیر که بر سرش سنگست و آهن بزیر

43 بدو گفت رستم که ای خوب چهر که مهرت مبراد از وی سپهر

44 چرا نزد باب تو خواهشگران نینگیزی از هر سوی مهتران

45 مگر بر تو بخشایش آرد پدر بجوشدش خون و بسوزد جگر

46 گر آزار بابت نبودی ز پیش ترا دادمی چیز ز اندازه بیش

47 بخوالیگرش گفت کز هر خورش که او را بباید بیاور برش

48 یکی مرغ بریان بفرمود گرم نوشته بدو اندرون نان نرم

49 سبک دست رستم بسان پری بدو درنهان کرد انگشتری

50 بدو داد و گفتش بدان چاه بر که بیچارگان را توی راهبر

51 منیژه بیامد بدان چاه سر دوان و خورشها گرفته ببر

52 نوشته بدستار چیزی که برد چنان هم که بستد ببیژن سپرد

53 نگه کرد بیژن بخیره بماند ازان چاه خورشید رخ را بخواند

54 که ای مهربان از کجا یافتی خورشها کزین گونه بشتافتی

55 بسا رنج و سختی کت آمد بروی ز بهر منی در جهان پوی پوی

56 منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان

57 از ایران بتوران ز بهر درم کشیده ز هر گونه بسیار غم

58 یکی مرد پاکیزه با هوش و فر ز هر گونه با او فراوان گهر

59 گشن دستگاهی نهاده فراخ یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ

60 بمن داد زین گونه دستارخوان که بر من جهان آفرین را بخوان

61 بدان چاه نزدیک آن بسته بر دگر هرچ باید ببر سربسر

62 بگسترد بیژن پس آن نان پاک پراومید یزدان دل از بیم و باک

63 چو دست خورش برد زان داوری بدید آن نهان کرده انگشتری

64 نگینش نگه کرد و نامش بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند

65 یکی مهر پیروزه رستم بروی نبشته بهن بکردار موی

66 چو بار درخت وفا را بدید بدانست کآمد غمش را کلید

67 بخندید خندیدنی شاهوار چنان کآمد آواز بر چاهسار

68 منیژه چو بشنید خندیدنش ازان چاه تاریک بسته تنش

69 زمانی فرو ماند زان کار سخت بگفت این چه خندست ای نیکبخت

70 شگفت آمدش داستانی بزد که دیوانه خندد ز کردار خود

71 چه گونه گشادی بخنده دو لب که شب روز بینی همی روز شب

72 چه رازست پیش آر و با من بگوی مگر بخت نیکت نمودست روی

73 بدو گفت بیژن کزین کارسخت بر اومید آنم که بگشاد بخت

74 چو با من بسوگند پیمان کنی همانا وفای مرا نشکنی

75 بگویم سراسر تورا داستان چو باشی بسوگند همداستان

76 که گر لب بدوزی ز بهر گزند زنان را زبان کم بماند ببند

77 منیژه خروشید و نالید زار که بر من چه آمد بد روزگار

78 دریغ آن شده روزگاران من دل خسته و چشم باران من

79 بدادم ببیژن تن و خان و مان کنون گشت بر من چنین بدگمان

80 همان گنج دینار و تاج گهر بتاراج دادم همه سربسر

81 پدر گشته بیزار و خویشان ز من برهنه دوان بر سر انجمن

82 ز امید بیژن شدم ناامید جهانم سیاه و دو دیده سپید

83 بپوشد همی راز بر من چنین تو داناتری ای جهان آفرین

84 بدو گفت بیژن همه راستست ز من کار تو جمله برکاستست

85 چنین گفتم اکنون نبایست گفت ایا مهربان یار و هشیار جفت

86 سزد گر بهر کار پندم دهی که مغزم برنج اندرون شد تهی

87 تو بشناس کاین مرد گوهر فروش که خوالیگرش مر ترا داد توش

88 ز بهر من آمد بتوران فراز وگرنه نبودش بگوهر نیاز

89 ببخشود بر من جهان آفرین ببینم مگر پهن روی زمین

90 رهاند مرا زین غمان دراز ترا زین تکاپوی و گرم و گداز

91 بنزدیک او شو بگویش نهان که ای پهلوان کیان جهان

92 بدل مهربان و بتن چاره جوی اگر تو خداوند رخشی بگوی

93 منیژه بیامد بکردار باد ز بیژن برستم پیامش بداد

94 چو بشنید گفتار آن خوب روی کزان راه دور آمده پوی پوی

95 بدانست رستم که بیژن سخن گشادست بر لالهٔ سروبن

96 ببخشود و گفتش که ای خوب چهر که یزدان ترا زو مبراد مهر

97 بگویش که آری خداوند رخش ترا داد یزدان فریاد بخش

98 ز زاول بایران ز ایران بتور ز بهر تو پیمودم این راه دور

99 بگویش که ما را بسان پلنگ بسود از پی تو کمرگاه و چنگ

100 چو با او بگویی سخن راز دار شب تیره گوشت به آواز دار

101 ز بیشه فرازآر هیزم بروز شب آید یکی آتشی برفروز

102 منیژه ز گفتار او شاد شد دلش ز اندهان یکسر آزاد شد

103 بیامد دوان تا بدان چاهسار که بودش بچاه اندرون غمگسار

104 بگفتش که دادم سراسر پیام بدان مرد فرخ پی نیک نام

105 چنین داد پاسخ که آنم درست که بیژن بنام و نشانم بجست

106 تو با داغ دل چون پویی همی که رخرا بخوناب شویی همی

107 کنون چون درست آمد از تو نشان ببینی سر تیغ مردم کشان

108 زمین را بدرانم اکنون بچنگ بپروین براندازم آسوده سنگ

109 مرا گفت چون تیره گردد هوا شب از چنگ خورشید یابد رها

110 بکردار کوه آتشی برفروز که سنگ و سر چاه گردد چو روز

111 بدان تا ببینم سر چاه را بدان روشنی بسپرم راه را

112 بفرمود بیژن که آتش فروز که رستیم هر دو ز تاریک روز

113 سوی کردگار جهان کرد سر که ای پاک و بخشنده و دادگر

114 ز هر بد تو باشی مرا دستگیر تو زن بر دل و جان بدخواه تیر

115 بده داد من زآنک بیداد کرد تو دانی غمان من و داغ و درد

116 مگر بازیابم بر و بوم را نمانم بننگ اختر شوم را

117 تو ای دخت رنج آزموده ز من فدا کرده جان و دل و چیز و تن

118 بدین رنج کز من تو برداشتی زیان مرا سود پنداشتی

119 بدادی بمن گنج و تاج و گهر جهاندار خویشان و مام و پدر

120 اگر یابم از چنگ این اژدها بدین روزگار جوانی رها

121 بکردار نیکان یزدان پرست بپویم بپای و بیازم بدست

122 بسان پرستار پیش کیان بپاداش نیکیت بندم میان

123 منیژه بهیزم شتابید سخت چو مرغان برآمد بشاخ درخت

124 بخورشید بر چشم و هیزم ببر که تا کی برآرد شب از کوه سر

125 چو از چشم خورشید شد ناپدید شب تیره بر کوه دامن کشید

126 بدانگه که آرام گیرد جهان شود آشکارای گیتی نهان

127 که لشکر کشد تیره شب پیش روز بگردد سر هور گیتی فروز

128 منیژه سبک آتشی برفروخت که چشم شب قیرگون را بسوخت

129 بدلش اندرون بانگ رویینه خم که آید ز ره رخش پولاد سم

عکس نوشته
کامنت
comment