آدمی صورت حقست و خدا را از صفای اصفهانی غزل 21

صفای اصفهانی

آثار صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت

1 آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت

2 پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت

3 یار در خانه و ما در پی او در بدریم دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت

4 ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت

5 درد این زهد و ریا را در میخانه دواست زاهد بی خبر از درد دوا را نشناخت

6 از من آید بمن آواز من از کوه ثبات حیوانست که این صوت و صدا را نشناخت

7 آدمی آینه غیب نما بود جهول کور بود آینه غیب نما را نشناخت

8 پیر ما خرقه بیفکند و برقص آمد و رفت جان بی معرفت از جسم فنا را نشناخت

9 آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل با چنین روشنی آن نور و ضیا را نشناخت

10 دل سلیمان هوی نفس دنی دیو هوس هوس دیو سلیمان هوی را نشناخت

11 ابروی یار هلالیست ز خورشید پدید مفتی آن ابروی انگشت نما را نشناخت

12 صیقل آئینه از صورت حق با خبرست دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت

عکس نوشته
کامنت
comment