جهان را جوان ساخت دیگر از واعظ قزوینی قصیده 21

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

جهان را جوان ساخت دیگر شکوفه

1 جهان را جوان ساخت دیگر شکوفه جوانانه زد سال بر سر شکوفه

2 بسان زمرد، که در پنبه پیچی نهان گشت صحن چمن در شکوفه

3 چو جوزق که از پنبه لبریز باشد فضای فلک شد سراسر شکوفه

4 چنان دانه در پنبه پنهان نگردد که گم گشته گوی زمین در شکوفه

5 زهر سوی چون میوه یک سر جهان را کشیده است خوش تنگ در بر شکوفه

6 چو آن کاسه کز شیر لبریز گردد چمن را گذاشته است از سر شکوفه

7 چو طوطی که در شکرستان شود گم شده سبزی برگ، گم در شکوفه

8 ز عکس چمن شد هوا آسمانی در و کهکشان شاخ و، اختر شکوفه

9 هلالی است ماه نشاط و طرب را ز بس شاخ را کرده انور شکوفه

10 شده شاخ تر، همچو ابروی پیران برو بسکه افگنده لنگر شکوفه

11 پی خواهش خلعت برگ باشد بسر شاخ را تفت نوبر شکوفه

12 چنان گشته سیل رطوبت که خود را کشیده است بر شاخ یکسر شکوفه

13 ثمر تا بساحل کشد بار خود را شده کشتی بحر اخضر شکوفه

14 بنوعی که مو در سفیدی شود گم رگ شاخ تر، غوطه زد در شکوفه

15 بباغ وجود از ره شاخ نو رس شده میوه را پیر رهبر شکوفه

16 بنظاره گلشن صنع دارد ثمر دیده بر روزن هر شکوفه

17 ز شادی کله بر هوا افگند ز آن که از سیم باشد توانگر شکوفه

18 تعلق نباشد بزر، پختگان را ز خامی ثمر بسته دل بر شکوفه

19 کشیده است بهر شکست صف غم زهر شاخ یک صف ز لشکر شکوفه

20 عجب کز میان بر ندارند غم را از آن سر خزان و، از این سر شکوفه

21 هوای زمین بوس دارد، از آن رو سراپا دهان است و لب هر شکوفه

22 زمین بوس شاهی، که از یاد قدرش عجب گر بگنجد ثمر در شکوفه

23 «حسن » آفتاب سپهر امامت که دارد ز خاکش رخ انور شکوفه

24 امامی که هر سال در جستجویش بهر گلشنی میکشد سر شکوفه

25 بشوق نثار رهش میرود ز آن نیستد بهمراهی بر شکوفه

26 ز هر شاخ، از دوری آستانش کشیده است بر خویش خنجر شکوفه

27 بنظاره موکب حشمت او دود بر سر شاخ، چون بر شکوفه

28 ز بس دست و پا کرده گم، از شکوهش نهد میوه را پای بسر سر شکوفه

29 نزد بی ادب بوسه بر خاک راهش پرید از چه بر چرخ اخضر شکوفه؟!

30 به ناخن بخارد سر از شرم جودش شجر را از آن است بر سر شکوفه

31 گشاد کفش، گر چمن یاد آرد عجب گر ببندد ثمر در شکوفه

32 سپر افگند چرخ پیش نهیبش چو از حمله باد صرصر شکوفه

33 مگر ماتم او گرفته است گلشن که میریزد از خویش زیور شکوفه؟!

34 مگر سبزه از رنگ او گفته حرفی که دستار اندازد از سر شکوفه؟!

35 زده لاله حرف، جگر پاره او که بر سر دریده است معجر شکوفه

36 ز بی تابی ماتمش دور نبود زشاخ افگند خویش را گر شکوفه

37 سری در ره اوست، هر غنچه گل جبینهاست بر خاک او هر شکوفه

38 بیاد درش سبزه بسر خاک غلتد بشوق هوایش زند پر شکوفه

39 سراپا زبان گشته گلشن بمدحش دهانش از آن کرده پر زر شکوفه

40 بکن ختم واعظ که از شوق مدحش نگنجد به گفتار دیگر شکوفه

41 زدست شجر، تا چشد میوه دوران ز جیب چمن تا زند سر شکوفه

42 بود نخل عمر غلامان او را دل زنده بر روی انور شکوفه

عکس نوشته
کامنت
comment