1 مرا گر ز وصل تو رنگی برآید رها کن، که نامم به ننگی برآید
2 عجب دان که از کارگاه ملاحت جهان را بینگ توینگی برآید
3 بسی قرن باید که از باغ خوبی نهالی چنین شوخ شنگی برآید
4 چنان شکری، کز دهان تو خیزد مپندار کز هیچ تنگی برآید
5 از آن زلف مشکین اگر دام سازی ز هر حلقهای پالهنگی برآید
6 به امید صلح و کنار تو خواهم که هر شب مرا با تو جنگی برآید
7 ز چنگت غمت هر دمی نالهٔ من به زاری چو آواز چنگی برآید
8 کمان جفا میکشی سخت و ترسم گریزان شوی چون خدنگی برآید
9 بدو نام قربان من کرده باشی گر از کیش جورت ترنگی برآید
10 سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟ بدانی، چو پایت به سنگی برآید
11 صبوری کند اوحدی، کین تمنا از آن نیست کو بیدرنگی برآید