رفت محیا شبی به خانه و دید
1
رفت محیا شبی به خانه و دید
زن خود با غیاث بازاری
2
گفت ای قحبه این چه اطوار است
دیگران را به خانه میآری
3
سخنی در جواب شوهر گفت
که از آن فهم شد وفاداری :
4
چکنم کان نمیتوانی کرد
تو که سد من دل و شکم داری
5
«اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری »