1 رفت لقمان سوی داود صفا دید کو میکرد ز آهن حلقهها
2 جمله را با همدگر در میفکند ز آهن پولاد آن شاه بلند
3 صنعت زراد او کم دیده بود درعجب میماند وسواسش فزود
4 کین چه شاید بود وا پرسم ازو که چه میسازی ز حلقه تو بتو
5 باز با خود گفت صبر اولیترست صبر تا مقصود زوتر رهبرست
6 چون نپرسی زودتر کشفت شود مرغ صبر از جمله پرانتر بود
7 ور بپرسی دیرتر حاصل شود سهل از بی صبریت مشکل شود
8 چونک لقمان تن بزد هم در زمان شد تمام از صنعت داود آن
9 پس زره سازید و در پوشید او پیش لقمان کریم صبرخو
10 گفت این نیکو لباسست ای فتی در مصاف و جنگ دفع زخم را
11 گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست که پناه و دافع هر جا غمیست
12 صبر را با حق قرین کرد ای فلان آخر والعصر را آگه بخوان
13 صد هزاران کیمیا حق آفرید کیمیایی همچو صبر آدم ندید