خوش آن زمان که چو بخت از درم از جلال عضد غزل 279

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی

1 خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی

2 رهی که بر دل من غم گشود بربندی دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی

3 مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری مرا تو عمر عزیزی از آن نمی پایی

4 نهاده ام تن خود را به خستگی همه عمر در این امید که روزی به پرسشم آیی

5 بیا که یک نفس از عمر بیش باقی نیست اگر تو رنجه شوی عمر من بیفزایی

6 ولی تو شاه جهانی و ما گدای درت کجا به حال گدا التفات فرمایی

7 تو عشوه ای بدهی جان ز خلق بستانی کرشمه ای بکنی دل ز خلق بربایی

8 به مجمعی که تو باشی به شمع حاجت نیست ز نور ز طلعت خویش انجمن بیارایی

9 به جز شمایل دیوانگان ز ما مطلب خرد چه کار کند در دماغ سودایی؟

10 مباد هیچ کسی چون جلال در عالم اسیر عشق و غریبی و درد تنهایی

عکس نوشته
کامنت
comment