- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی
2 رهی که بر دل من غم گشود بربندی دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی
3 مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری مرا تو عمر عزیزی از آن نمی پایی
4 نهاده ام تن خود را به خستگی همه عمر در این امید که روزی به پرسشم آیی
5 بیا که یک نفس از عمر بیش باقی نیست اگر تو رنجه شوی عمر من بیفزایی
6 ولی تو شاه جهانی و ما گدای درت کجا به حال گدا التفات فرمایی
7 تو عشوه ای بدهی جان ز خلق بستانی کرشمه ای بکنی دل ز خلق بربایی
8 به مجمعی که تو باشی به شمع حاجت نیست ز نور ز طلعت خویش انجمن بیارایی
9 به جز شمایل دیوانگان ز ما مطلب خرد چه کار کند در دماغ سودایی؟
10 مباد هیچ کسی چون جلال در عالم اسیر عشق و غریبی و درد تنهایی