-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کسی را بخت چون بردارد از خاک ره سیلاب را بندد ز خاشاک
2 در آتش تخم امید ار بکارد گلش بیش از شرر سر را بر آرد
3 همه پای کسان او را نوید است بهر در هر چه قفل او را کلیدست
4 بصد زنجیر اگر پیوند دارد گشادی لازم هر بند دارد
5 اگر در راه او هر گام چاهیست برای حادثات او را پناهیست
6 رود هرچ از کفش زان بهتر آید کند ره گم که خضرش رهبر آید
7 ز دنیا گر گریزد صاحب اقبال چو سایه آیدش دولت ز دنبال
8 حباب از بحر اگر پهلو تهی کرد بسوی خویش دریا بازش آورد
9 هر آنکس را که باشد بخت یاور چو گل با زر همی زاید ز مادر
10 وگر بر روی کس طالع کند پشت بکف چیزی نمی دارد جز انگشت
11 اگر چرخ و فلک در روزگارست همه یارند تا بخت تو یارست
12 دمی کادبار دامن گیر گردد دم عیسی دم شمشیر گردد
13 کسی کابست بهر دشمن خویش شود آتش برای خرمن خویش
14 نبیند جز زیان از حسن تدبیر به بند افتد زجوهر همچو شمشیر
15 برفعت گر نماید خودنمائی فتد در خاک چون تیر هوائی
16 همه اسباب و جاه و ملک و مالش وسائل گردد از بهر زوالش
17 اگر با بستر راحت شود یار بپهلویش گل دیبا شود خار
18 فرو شد آبروی خود همیشه خرد از بهر پای خویش تیشه
19 تنک ظرفی که دارد شیشه دربار زند از ابلهی پهلو بکهسار
20 نحیفی کز عصا امداد جوید رود با شیر از سرپنجه گوید
21 زحال مدبران تا پند گیری بیارم بهر اینمعنی نظیری
22 بگویم قصه ججهار مردود که آغازش چه و انجام چون بود
23 همین مدبر که بختش پشت داده چو دود از آتش بر سنگ زاده
24 گران نخل خبیث و این بر اوست ولی آن آتش این خاکستر اوست
25 در ایامی که تخت پادشاهی بد از فر جهانگیری مباهی
26 شه جنت مکان شاه جهانگیر مس بر سنگ را گردید اکسیر
27 نبودش گرچه پر اصلی شرفناک کزینسان بایدش برداشت از خاک
28 مگر زو خدمت شایسته ای دید باوج منصب و جاهش رسانید
29 بزرگش کرد و بر دولت ستم شد میان قوم بندیله علم شد
30 سزاوار غلامی خواجگی یافت زگمنامی برآمد راجگی یافت
31 همان ملکی که جا و مسکنش بود باو از مرحمت اقطاع فرمود
32 وطن تا پر کناب و دیگرش داد بصید ملکها بال و پرش داد
33 چو ریشه در وطن محکم فرو کرد بملک دیگران آنگاه رو کرد
34 گرفتی از زمین داران ولایت شه جنت مکان کردی حمایت
35 ز شاه امداد و مهلت از فلک یافت غینمان را بسی سرپنجه برتافت
36 بدستش هرچه مال و ملک افتاد شه جنت مکان آن را باو داد
37 اگر هندوستان را پاک می رفت شه جنت مکان چیزی نمی گفت
38 چنان مشمول لطف پادشه بود که طول ملک او یکماهه ره بود
39 بدولت بود تا شاه جهانگیر ندید او آفت تغییر جا گیر
40 زبس ملکش مسلم بود او را ز گلزارش نبردی باد بو را
41 زهر ده حاصل شهریش واصل ز شهری دخل اقلیمیش حاصل
42 کسیرا کاینچنین نقشی نشیند زرش در خانه دیگر جا نبیند
43 زبس بر خرج خلقش می فزودی زر او را جوال از چاه بودی
44 زری کان یوسفش بود از عزیزی بچاهش داشتی از بی تمیزی
45 کنون در جنگلش انبار گنجست درختان ریشه هاشان مار گنجست
46 قضا را رفت بر سنگ از میانه پسر شد صاحب اقطاع و خزانه
47 همه جا گیرها با یکجهان گنج مسلم گشت بر ججهار بیرنج
48 بیکبار از غلط بخشی گردون گدا گردید قارون قطره جیحون
49 شد آن کم اصل دون را کار بالا بسان خس که سازد دیده را جا
50 پریشان روزگار بی سر انجام بیکره مست گشت از باده کام
51 بلندی یافت دود آتش خس زسیر دور پیش افتاد واپس
52 بروی کار خود چون دید آبی غبار کوی پستی شد سحابی
53 تراویدی ازو گاهی تری ها هوای سرکشی و خود سری ها
54 که ناگه روزگار دیگر آمد زمان بی تمیزی ها سرآمد
55 ظهور دولت شاه جهان شد جهان از ثانی صاحبقران شد
56 شهنشاه جهان دارای عادل بجای خود نشان حق و باطل
57 تف قهرش بجان خودپرستان بجا، مانند آتش در زمستان
58 حقیقت دان راز آفرینش بنزد فطرتش دانش چو بینش
59 عیار راستان و کج نهادان چو گیرد پا به بخشد در خور آن
60 بجز ابرو که بر بالای دیده است کسی ناراستی بالا ندیده است
61 بخدمت بنده هایش صف چو بندند بحد خویشتن پست وبلندند
62 تمیزش هر که را جائی نموده است بچشم هیچکس خارج نبوده است
63 همیشه در مقام خود بپایند تو پنداری ز موسیقار نایند
64 بلند آوازه بادش ساز تمییز که این ساز است بر دلها فرح بیز
65 من ار چه از غلامان کمینم ز موسیقار نای آخرینم
66 نیم در فکر بالا دستی خویش بلند آوازه ام از پستی خویش
67 بعالم پادشاه قدردان اوست کزو برد آب و آتش دشمن و دوست
68 بتخت پادشاهی چون بر آمد سران ملک را پا از سر آمد
69 بدرگاه آمدند اشراف و اعیان همه با پیشکشهای نمایان
70 شهنشه را مبارک باد گفتند بجبهه خاک آن درگاه رفتند
71 خرد ججهار را هم راهبر شد سوی درگاه شاهنشه بسر شد
72 در آغاز جهانداری و شاهی نگردد تا شکسته دل سیاهی
73 بلطفش پادشاه از خاک برداشت همه اطورا او نادیده انگاشت
74 همه اوضاع او شاه خطاپوش نمود از مصلحت عمدا فراموش
75 بتسخیر دکن افواج منصور روان می شد، برفتن گشت مأمور
76 همیشه در دکن تا بود پیکار در آن لشکر کمک می بود ججهار
77 اگر گاهی خودش اندر وطن بود پسر از جانب او در دکن بود
78 بدین مقدار خدمت شد مسلم ز بی لطفی شاهنشاه عالم
79 مقرر شد بر او جاگیر و مالش که آمد ناگهان وقت زوالش
80 در ایامیکه سال هشتمین بود که شه فرمانده روی زمین بود
81 ز بخت تیره روز خویش شب کرد پسر را بی سبب ز آنجا طلب کرد
82 پسر برگشت و کار او دگر گشت بنای دولتش زیر و زبر گشت
83 پسر گویا که بودش کوکب بخت کزین رجعت برو شد کارها سخت
84 چو شاهنشاه ازین معنی خبر یافت عقاب انتقامش بال و پر یافت
85 غضب اول بدینسان مصلحت دید که باید این بساط فتنه برچید
86 رهد تا خاطر از اندیشه او زین باید بریدن ریشه او
87 بکشتن چونکه داری دست بر مار که می گوید بافسونش نگهدار
88 چو دل از دیو در اندیشه باشد همان بهتر که اندر شیشه باش
89 چو صیدت دارد آهنگ پریدن بهست از بال بر بستن بریدن
90 ز بد اصلان چو شوئی گرد افساد بآب تیغ باید شست و شو داد
91 دم تیغ غضب گر خونچکان بود ولی پای ترحم در میان بود
92 نبودش تا بکشتن شاه همراه ولی می خواست او را سازد آگاه
93 ز خواب غفلتش بیدار سازد ز مستی زرش هشیار سازد
94 در آن گوشی که از پندش ملالست بجای گوشواره گوشمالست
95 فزون از منصبش چون داشت جاگیر محالی چند را فرمود تغییر
96 بآن بد گوهر برگشته ایام ز درگاه معلی رفت پیغام
97 که تقصیرات تو از حد فزونست بعفو ما همینت رهنمونست
98 که از جا گیر بعضی واگذاری بدرگه پیشکش را هم سپاری
99 نه این خواهش طمع در مال او بود که تدبیر صلاح حال او بود
100 چو دو نان را سر و سامان بود جمع چو آبی دان که در کشتی شود جمع
101 نمی باید که در کشتی بود آب تهی بهتر کف سفله ز اسباب
102 زیان بیند ز رفعت آدم خام نمی باید که باشد طفل بر بام
103 دنی را پایه بالاتر نهادن بدیوانه بود شمشیر دادن
104 فلک بر کندنش را داشت در سر نه از جا گیر دل کنده نه از زر
105 جهالت بین که با این بخت بیمار نکرد از هر دو پرهیز آن ستمکار
106 چوبر رنجور رفتن گشت روشن بود پرهیز را وقت شکستن
107 زجای محکم و جمعیت خویش غروری داشت آن مدبر ز حد بیش
108 سخن کوتاه آن مردود گمراه بکوه و جنگل خود رفت از راه
109 ره عصیان شاهنشاه سر کرد خس آمد شعله را از خود بتر کرد
110 چو شد معلوم رای عالم افروز که شد وقت زوال آن سیه روز
111 سپاهی در رکاب شاهزاده که از اقبال کشورها گشاده
112 یگانه گوهر دریای شاهی سراپا جوهر از فیض الهی
113 سخن از پردلی در شیر دارد چو جوهر تکیه بر شمشیر دارد
114 ز تأیید الهی پرنصیب است زفر ایزدی اورنگ زیب است
115 پی تأدیب او گردید راهی کز آب تیغ شوید روسیاهی
116 سپاهی یکدل و رزم آزموده چو نون اندر میان جنگ بوده
117 نگشته نامشان آلوده ننگ همه تن روی چون آئینه در جنگ
118 همه در سخت جانی همچو سندان بگاه رزم چون سوفار خندان
119 بسرعت شاهزاده آنچنان راند که گرد لشکرش از همرهی ماند
120 بره می کرد چون خورشید شبگیر که صبح دولتش گردد جهانگیر
121 درآمد چون بملک آن بداختر رهش بر کوه و جنگل بود یکسر
122 بجنگل هادر آمد بیمحابا بلی از بیشه شیران را چه پروا
123 کجا در جنگلش راه سوار است که در هر گام تنگی راهوار است
124 زتنگی مار اگر آنجا درآید نخست از پوست می باید برآید
125 گشاید از فضایش مرغ اگر بال بسیخ خار گردد بند در حال
126 زبس طوطی خلش می بیند از خار زسر تا پا بود همرنگ منقار
127 درخت از بس که در خرگه درون بود سپاهی را از سر رفتست دستار
128 درخت جنگلش مانند رهزن برآرد رهروان را جامه از تن
129 ز تنها جامه از بس می کند خار سپه عریان بود پوشیده اشجار
130 درختان از سواران زره پوش همه از تنگی ره حلقه در گوش
131 بجنگ خار دامان و گریبان چنان عاجز که لب در زیر دندان
132 چو دست بازداران جامه از پوست اگر پوشند خاری چند با اوست
133 چه می دوزد ندانم سوزن خار که در رخت کسی نگذاشت یک تار
134 درین جنگل بدست افتد اگر راه تمام راه یا کوهست یا چاه
135 بتنگی راه چون دست هنرمند درو رهرو بسان نبض دربند
136 ره پست و بلندش همچو تشدید پی معنی بسختی وضع گردید
137 بهم چسبیده اشجارش چو شانه رهی باریک چون مو در میانه
138 دل لشکر بجا و طبع صافست که هر کس را که بینی موشکافست
139 کمانها از درختان در کشاکش بشاخی مبتلا هر بند ترکش
140 دم اسب از قفا در چنگ خاری عنان پیچیده اندر شاخساری
141 اگر جنگل و گر کوه و کمر بود برفتن شاهزاده گرم تر بود
142 در آن جنگل که خورشید جهانگیر کف خاکی ازو نا کرده تسخیر
143 بضرب تیغ جا می کرد و می رفت چو آتش راه وا می کرد و می رفت
144 چنان رفت اینچنین ره را بسرعت که آن مردود مست خواب غفلت
145 ز تیغ برق او بیدار گردید چو خواب آلوده ای از تاب خورشید
146 دمی آگه شد آن مغرور سرمست که فرصت همچو دولت رفته از دست
147 چو طوفان بلا را موج زن دید بخود از بیم همچون موج لرزید
148 بدریا جنگ کردن حد خس نیست مصاف باز در شأن مگس نیست
149 سر خود را ودست اهل و فرزند گرفت و دل بحسرت از وطن کند
150 خزانه آنچه بتوانست برداشت دگر زر را بجنگلها همه کاشت
151 زری کز ضبط آن عاجز شد انبار کجا گنجد به پشت بار بردار
152 وداع دولت و مال و وطن کرد ز راه جنگل آهنگ دکن کرد
153 هنوزش بخت اگر همراه می بود ز عفو پادشاه آگاه می بود
154 بدریا قطره گر کرد التجائی ببحر مملکت می یافت جائی
155 ز خانان دکن دولت فزون داشت بضرب تیغ ایشان را زبون داشت
156 چو پیش آمد کنون روز سیاهش دکن خوبست اگر گردد پناهش
157 چو منکوب از وطن در رفت ججهار شکارافکن درون آمد جهاندار
158 نخستین فوجی از افواج منصور روان کرد از پی بد اصل مقهور
159 پس آنگه رو بضبط ملک آورد ز هر جا مردم او را طلب کرد
160 فراوان قلعه بودش پر ذخیره ز هر یک دیده بیننده خیره
161 بخدمت قلعه داران رو نهادند کلید قلعه ها بوسیده دادند
162 بگردون قلعه ها افراخته سر همه چون قلعه افلاک پر زر
163 بنفرین توپهایش لب گشاده بر آنکس کس عبث از دست داده
164 دل هر ضرب زن مشتاق ججهار بنعره هر کدام او را طلب کار
165 همه خمیازه کش از بهر اویند کشیده گردن اندر جستجویند
166 همه از برجها سر برکشیده براه او همه تن گشته دیده
167 بهر قلعه ز سر بگرفته تا بن نیابی خانه بی زر چو گلبن
168 زخاک هر سرا گاه تیمم شدی چون مهر زرین دست مردم
169 بنازم آن کریمی را که بیرنج کرم کرده بیک مار اینقدر گنج
170 زبس کز رفتن زر بود در بیم پی حبس اسیران زر و سیم
171 سیه چاهی بهر باغ و سرا داشت بغیر از خانه بندی قلعه ها داشت
172 دل زندانیان را شاد کردند بحکم شاهشان آزاد کردند
173 شدند از قعر چاهستان خواری باوج فیلها اندر عماری
174 بپانصد فیل مست کوه بنیاد زر او رفت سوی اکبرآباد
175 بخاک جنگلش پاشیده دینار چو مهر از فرجه اوراق اشجار
176 زبس در هر کوی زر کرد پنهان بلند و پست ملکش گشت یکسان
177 ز زرها بسکه در خاکست انبار بود گاو زمین یک بار بردار
178 سراپا مرز و بوم آن بد اختر تمامی چاه بود و چاه پر زر
179 بسی بختم به پستی مبتلا ساخت بچاهی اینچنین هرگز نینداخت
180 مگر افتد رهش ناگاه در چاه سپاهی چشم پوشیده رود راه
181 بزیر هر بنا زرها زمین گیر بملکش خانه کندن بود تقصیر
182 زمین قلعه یکسر چاه پر زر حصارش گرد غربالست چنبر
183 تهی کردند هر جائی که زر داشت که تخم افشاند بر خاک و که برداشت
184 سپاهش بسکه زر در جنگلش یافت ز فکر نوکری اندیشه برتافت
185 که سربازی کند چون هست سامان کمر ترکش کشد یا بار همیان
186 زبس در سرزمینش مار مخفیست بملکش مشت خاکی بی کجه نیست
187 تمام از کنجکاوی گشت ظاهر چه چاره چون کجه گل کرد آخر
188 بملکش جای خالی از خزینه نمی شد یافت چون صندوق سینه
189 سخن تا کی کنم از خاک و از زر بگویم قصه آن خاک بر سر
190 چو لشکر از پی او شد روانه پس از ده روز فرصت در میانه
191 گرفتند از همای فتح پر وام رهانیدند از خود مرغ آرام
192 سپاهی را ز بالا خانه زین نشد فرصت که آید سوی پائین
193 همه بر دامن زین بسته دامان نشسته چون نگین اندر نگین دان
194 چو مکث آبخوردن اسب کردی سوار از غصه خون خویش خوردی
195 در آن ره فرصت خوردن همین بود بوقت تنگ مرگش همنشین بود
196 ز بس تعجیل مردان صف کین چو مخمل خوابشان در خانه زین
197 کسی کو را بغیرت بود پیوند زره همچون پلنگ از تن نمی کند
198 بسان استخوان پهلوی مرد زمانی از بدن ترکش نمی کرد
199 نگشتی خنجر کین دور از مشت زبردستان شده جمله شش انگشت
200 کمان گاهی بچنگ و گه ببازو نشد بالا نشین مانند ابرو
201 دلیرانی که داد سعی دادند قدم در عرصه مردی نهادند
202 یکی زانجمله عبدالله خان بود که سردار دلیران جهان بود
203 فراوان رزم چون شمشیر دیده گل پیروزی از هر جنگ چیده
204 همه تدبیر و حزم از بخت بیدار زبس تمکین بسرداری سزاوار
205 چنان در جنگ پارا می فشارد که طوفان نقش پایش برندارد
206 دگر خان جهان کز آب شمشیر بشست از دهر حرف جرأت شیر
207 اگر تیغ جهادش آبدارست نمش از جویبار ذوالفقار است
208 تن تنها بیک لشکر برابر بضرب تیغ بر اعدا مظفر
209 بدست جرأتش پیوسته شمشیر ملازم همچو پیکان بانی تیر
210 دلیر رزم دیده خان دوران چو شمشیر است در هیجا نمایان
211 زسیمایش دلیری هست ظاهر بلای جنگ را پیوسته صابر
212 فدائی وار در خدمت کند زیست شهنشاه جهان را او نصیریست
213 سپه داران که بردم نام ایشان می دیگر بود در جام ایشان
214 همه از نشئه جام سیادت گه رزمند سرگرم شجاعت
215 از آن در جنگ شیر کارزارند که از شیر خدا میراث دارند
216 گریزی نیست سید را ز شمشیر که بی چنگال نبود پنجه شیر
217 غرض کاین نامجویان سرافراز که بودند از تعاقب در تک و تاز
218 نیاسودند همچون برق در راه بآن مقهور برخوردند ناگاه
219 چو آب تیغ گردیدش گلو گیر پی جوهر ز جا برداشت شمشیر
220 میان راچپوتان رسم اینست که در هیجا چو وقت واپسین است
221 کشند اهل و عیال خویش یکسر بنام این غیرت بیجاست در بر
222 چو جوهر خواست کردن آن بداندیش گرفت اول کشش از مادر خویش
223 بجا آورد حق مادری را نمود از جوهرش بیجوهری را
224 چو هنگام حلالی خواستن بود بدینگونه حلالی خواست مردود
225 عجب نبود اگر زینگونه باشد که کار هندوان وارونه باشد
226 سزای خویش دید آن مادر پیر چرا بدهد بدین فرزند کس شیر
227 نشد فرصت بقتل دیگرانش که لشکر می گرفتی در میانش
228 همین با او پسر زانجا بدر رفت دو گامی صید بسمل پیشتر رفت
229 ازو اسباب و فیل و اسب و مالش بدست لشکر آمد با عیالش
230 باو چیزیکه بود از بود و نابود پشیمانی بدو آن نیز بی سود
231 سراسیمه بجنگل شد گریزان بفرق دولت خود خاک بیزان
232 بکوی ایمنی می جست راهی طلب می کرد از هر سو پناهی
233 ندید از چار سو یک چار دیوار که یکدم باشد او را پرده کار
234 بفکر قلعه های محکم خویش چو افتادی گرفتی ماتم خویش
235 بی پنهان شدن گر بود شاهی شمردی بهر خویش آنرا پناهی
236 زچندین چاه پر زر آن سیه روز بیک چاه تهی راضی بد آنروز
237 بسی بالید بیجا و بجا کاست غروری آنچنان این عجز می خواست
238 سراسیمه هراسان و پریشان بجنگلها دو روزی شد گریزان
239 نه غمخواری نه یاری نه پرستار پسر همراه او بودی وادبار
240 که ناگاه از قفاشان در رسیدند بچشم خود چو مرگ خود بدیدند
241 نه دست از لرزه چسبیدی بنخجیر نه کردی پا ره بگریختن سیر
242 چو شانه گر همه تن دست و پائی گه دهشت بموئی بر نیابی
243 بهم پیچم سر زلف سخن را سرش بدرود کرد از تیغ تن را
244 سر بیمغز را بالا کشیدن چو خود را گم کنی یابی سزا را
245 زشمع آموز طرز خودپسندی فروتن زیستن با سربلندی
246 پسر چون همرهی را خوب می کرد بآن راهی که رفت او روی آورد
247 دو سر بر یک سنان یکبار در شد حساب هر دو آخر سربسر شد
248 بیک نیزه دو سر را شد سر و کار بشمعی شد دو پروانه گرفتار
249 همه اهل و عیال و مال یکسر بدرگاه آمد و سر نیز بر سر
250 پی نظاره لشکر رفت بیرون تماشائی گرفته کوه و هامون
251 سرش از نیزه شد با کوه همدوش اسیران جمله با هامون هم آغوش
252 عجبتر اینکه از بهر تماشا سر ججهار هم بر رفت بالا
253 بود معذور در این سربلندی تماشا خوشتر آید از بلندی
254 تماشائی این ادبار و نکبت همین تنها نیند ارباب صورت
255 که اکثر اهل معنی محو اینند زفکر او بحیرت هم نشینند
256 که با آن دولت و اقطاع معمور بآن سامان در آفاق مشهور
257 چه پیش آمد که زانسان در وطن رفت باین خواری برون زین انجمن رفت
258 شهنشاه جهان از وی چه میخواست که پشت طاقتش از بهر آن کاست
259 اگر یکباره از اموال و جاگیر طلب می کرد بهر رفع تقصیر
260 بده منت بجان نه کامران باش بدولت همچو دیگر بندگان باش
261 اگر ملکست ور سامان و جاهست چو نیکو بنگری از یاد شاهست
262 اگر خواهد حق خود را شهنشاه چرا باید بدل یابد ره اکراه
263 بلی پس دادن مال امانت بود دشوار بر صاحب خیانت
264 اگر صد ملک همی خوانند جهاندار بده بی گفت و از جاگیر بردار
265 بزر مقدور بودش جان خریدن بدینسان گوهری ارزان خریدن
266 ولیکن خستش فتوی چنین داد که زر در خاک باشد عمر بر باد
267 بزر دادن نشد راضی و شر داد همه جا گیرها را سربسر داد
268 چه جاگیری یکی اقلیم زرخیز هوایش بر تهیدستان فرح بیز
269 نهالی کز زمینش می کشد سر بود چون شمع برگش سر بسر زر
270 بجنب هر دهش مصر است رستا زهر شهریش اقلیمی است رسوا
271 رعایا آنچنان سرمایه دارند که گوهر را بجای دانه کارند
272 رعیت حق گذار و ملک معمور ز ثروت صاحب خرمن بود مور
273 نیابی بی زراعت یک کف خاک همه سرسبز چون بستان افلاک
274 گدای هر درش از پشتی زر مقدم را همی داند مؤخر
275 چنان دهقان در نفعش گشوده که گر جو کاشته گندم دروده
276 بجنت فیض خاکش نفع اکسیر سموم بادیه است و باد کشمیر
277 بروی کشت خطهای نباتات کشیده میل زخم چشم آفات
278 میان کشتها از فیض بسیار بسرسبزی علم شد نیشکر زار
279 بنار ازین شکر بالا کشیده بدرد تلخ کامان هم رسیده
280 بشیرینی چنان دل از کسان برد که زخم نیزه اش را می توان خورد
281 نه تنها باد مست از صحبت اوست که افیون هم هلاک قامت اوست
282 حواری طره زانسان کج نهاده که دهقان دیده دل از دست داده
283 ز مرواریدهای طره خویش همه تفریح بهر قلب درویش
284 کسی کم دیده زینسان گوهر ارزان کزو شد پخته نان تنگدستان
285 ز کشت گندمش دل ناشکیبست که گندم خود ز اصل آدم فریبست
286 درین ملک آفت خشکی است نایاب که باشد هر دهی را چند تالاب
287 همه در پا صفت پیوسته در جوش کشد موجش کنار ده در آغوش
288 چه مصر و شام و چه بغداد و تبریز ندارد حاصل این ملک زرخیز
289 یکی از پر کناب آن جبهره است که در پر حاصلی در شهر شهره است
290 در آن عرصه است سیصد چاه لبریز کز آبش کشت دهقانست زرخیز
291 چنان موجش برد زنگ از دل تنگ که از آبش نگیرد آینه زنگ
292 فرار از موج تیغ او گزیده است از آنرو ساحلش را کس ندیده است
293 کنارش چون میان دلبران است که از چشم تماشائی نهان است
294 یکی کوهست سد آن خدائی کشیده تر ز ایام جدائی
295 زبس موجش بفکر سرفرازی است بتیغ کوه گرم تیغ بازیست
296 بسنگ کوه موجش تیغ ساید که آسان تر سر غم را رباید
297 زخاطرها گره ازبس گشودست همیشه ناخن موجش کبود است
298 ز مرغابی گرفته موج پر وام اگر گاهی بساحل برده پیغام
299 بود اسباب دورش از محالات تسلسل را ولی از موجش اثبات
300 بروی دف اگر آبش فشانی اصولی را نگیرد جز روانی
301 سخن را بسکه توصیفش روان کرد ورق را در سفینه بادبان کرد
302 بود مانند آتش در عزوبت بکام عاصیان باران رحمت
303 بکام دل گرش نظاره خواهی همه تن دیده شو چون دام ماهی
304 شرف آنوقت پیدا می کند ماه که عکسش را بود در آب آن راه
305 بنوعی در شفا بخشیست کامل که استسقا شود زین آب زایل
306 نسیمش جانفزا و دلنشین است هوای عالم آب اینچنین است
307 چو آید این محیط اندر تلاطم کند از ترس موجش دست و پا گم
308 اگر لنگر شود کشتی سراپا رود از پیش موجش باز از جا
309 زموجش گه تعدی گاه انصاف گهی شمشیر گر گاهی زره باف
310 نسیم پر نمش پیوسته مطلوب برای گرد غم آبست و جاروب
311 چنان غالب بود سردی بر آبش که نتوان گرم گرداندش بر آتش
312 نباشد موجه اش از آب بیتاب که گیرد لرزه اش از سردی آب
313 سپندی کاب از این تالاب خورده شود از صحبتش آتش فسرده
314 دوات از قطره اش گیرداگرنم نه پیوندد حروف از لرز، بر هم
315 ز آب سرد آن هر کس دمی خورد ز آب زندگانی گشت دلسرد
316 بکشت آرزوها چون گذشته برات تشنگان بر یخ نوشته
317 بنوعی صاف کز یک آب خوردن شود فانوس آسا سینه روشن
318 نهالی کز زلالش پرورش دید توان از چوب آن عینک تراشید
319 اگر آید بخواب کور آبش بسازد دیده روشن چون حبابش
320 درین دریا اگر ریزند اخگر بدارد روشنش چون چشم اختر
321 چراغ فکر اگر روشن نسوزد بوصف آبش آیم برفروزد
322 گلیم بخت را اینجا توان شست نباشد بازوی طالع اگر سست
323 نمی آرم زد از شیرینی اش دم که می چسبد لبم زین حرف بر هم
324 نخود را گر بکشت این آب بندی ز تأثیرش شود دربار قندی
325 بهر سو نهرها زان گشته جاری همه لاینقطع چون فیض باری
326 نهال بخت دهقانان از آن سبز زمین زین نهرها چون آسمان سبز
327 چو آید کشته ها را وقت حاصل زنهری حاصل شهریست واصل
328 چنین ملکی کز آنسان بوده آباد ز کف با جان و مال خویشتن داد
329 بجز هندوستان عشرت انگیز کجا یابی بدینسان ملک زرخیز
330 بنازم وسعت هندوستان را گشاده عرصه دارالامان را
331 جهان هند است و غیر از اوست گوشه همین خرمن بود باقیست خوشه
332 طرفداران همه گوشه نشینند از این خرمن که بینی خوشه چینند
333 از اینجا دولت شاه جهان بین شکوه ثانی صاحبقران بین
334 که کمتر بنده اش را بود تنخواه چنان ملکی که باشد جای یک شاه
335 چو من پابند پس ارکان دولت قیاسی کن از اینجا شأن دولت
336 از آن دریا که خس اندوخت گوهر نهنگان را چه خواهد بودبنگر
337 شهان گر ملک خود را واگذارند بخدمت رو باین درگاه آرند
338 فزون از ملک خود پابند جا گیر که از کس جا نباید کرد تغییر
339 ببزم هند اگر عالم نشیند کس از پهلوی کس تنگی نبیند
340 چنان باید بلی سامان شاهی که باشد قدرت عالم پناهی
341 همیشه تا که از دولت نشان باد پناه پادشه شاه جهان باد