کسی را بخت چون بردارد از خاک از کلیم مثنوی 23

کسی را بخت چون بردارد از خاک

1 کسی را بخت چون بردارد از خاک ره سیلاب را بندد ز خاشاک

2 در آتش تخم امید ار بکارد گلش بیش از شرر سر را بر آرد

3 همه پای کسان او را نوید است بهر در هر چه قفل او را کلیدست

4 بصد زنجیر اگر پیوند دارد گشادی لازم هر بند دارد

5 اگر در راه او هر گام چاهیست برای حادثات او را پناهیست

6 رود هرچ از کفش زان بهتر آید کند ره گم که خضرش رهبر آید

7 ز دنیا گر گریزد صاحب اقبال چو سایه آیدش دولت ز دنبال

8 حباب از بحر اگر پهلو تهی کرد بسوی خویش دریا بازش آورد

9 هر آنکس را که باشد بخت یاور چو گل با زر همی زاید ز مادر

10 وگر بر روی کس طالع کند پشت بکف چیزی نمی دارد جز انگشت

11 اگر چرخ و فلک در روزگارست همه یارند تا بخت تو یارست

12 دمی کادبار دامن گیر گردد دم عیسی دم شمشیر گردد

13 کسی کابست بهر دشمن خویش شود آتش برای خرمن خویش

14 نبیند جز زیان از حسن تدبیر به بند افتد زجوهر همچو شمشیر

15 برفعت گر نماید خودنمائی فتد در خاک چون تیر هوائی

16 همه اسباب و جاه و ملک و مالش وسائل گردد از بهر زوالش

17 اگر با بستر راحت شود یار بپهلویش گل دیبا شود خار

18 فرو شد آبروی خود همیشه خرد از بهر پای خویش تیشه

19 تنک ظرفی که دارد شیشه دربار زند از ابلهی پهلو بکهسار

20 نحیفی کز عصا امداد جوید رود با شیر از سرپنجه گوید

21 زحال مدبران تا پند گیری بیارم بهر اینمعنی نظیری

22 بگویم قصه ججهار مردود که آغازش چه و انجام چون بود

23 همین مدبر که بختش پشت داده چو دود از آتش بر سنگ زاده

24 گران نخل خبیث و این بر اوست ولی آن آتش این خاکستر اوست

25 در ایامی که تخت پادشاهی بد از فر جهانگیری مباهی

26 شه جنت مکان شاه جهانگیر مس بر سنگ را گردید اکسیر

27 نبودش گرچه پر اصلی شرفناک کزینسان بایدش برداشت از خاک

28 مگر زو خدمت شایسته ای دید باوج منصب و جاهش رسانید

29 بزرگش کرد و بر دولت ستم شد میان قوم بندیله علم شد

30 سزاوار غلامی خواجگی یافت زگمنامی برآمد راجگی یافت

31 همان ملکی که جا و مسکنش بود باو از مرحمت اقطاع فرمود

32 وطن تا پر کناب و دیگرش داد بصید ملکها بال و پرش داد

33 چو ریشه در وطن محکم فرو کرد بملک دیگران آنگاه رو کرد

34 گرفتی از زمین داران ولایت شه جنت مکان کردی حمایت

35 ز شاه امداد و مهلت از فلک یافت غینمان را بسی سرپنجه برتافت

36 بدستش هرچه مال و ملک افتاد شه جنت مکان آن را باو داد

37 اگر هندوستان را پاک می رفت شه جنت مکان چیزی نمی گفت

38 چنان مشمول لطف پادشه بود که طول ملک او یکماهه ره بود

39 بدولت بود تا شاه جهانگیر ندید او آفت تغییر جا گیر

40 زبس ملکش مسلم بود او را ز گلزارش نبردی باد بو را

41 زهر ده حاصل شهریش واصل ز شهری دخل اقلیمیش حاصل

42 کسیرا کاینچنین نقشی نشیند زرش در خانه دیگر جا نبیند

43 زبس بر خرج خلقش می فزودی زر او را جوال از چاه بودی

44 زری کان یوسفش بود از عزیزی بچاهش داشتی از بی تمیزی

45 کنون در جنگلش انبار گنجست درختان ریشه هاشان مار گنجست

46 قضا را رفت بر سنگ از میانه پسر شد صاحب اقطاع و خزانه

47 همه جا گیرها با یکجهان گنج مسلم گشت بر ججهار بیرنج

48 بیکبار از غلط بخشی گردون گدا گردید قارون قطره جیحون

49 شد آن کم اصل دون را کار بالا بسان خس که سازد دیده را جا

50 پریشان روزگار بی سر انجام بیکره مست گشت از باده کام

51 بلندی یافت دود آتش خس زسیر دور پیش افتاد واپس

52 بروی کار خود چون دید آبی غبار کوی پستی شد سحابی

53 تراویدی ازو گاهی تری ها هوای سرکشی و خود سری ها

54 که ناگه روزگار دیگر آمد زمان بی تمیزی ها سرآمد

55 ظهور دولت شاه جهان شد جهان از ثانی صاحبقران شد

56 شهنشاه جهان دارای عادل بجای خود نشان حق و باطل

57 تف قهرش بجان خودپرستان بجا، مانند آتش در زمستان

58 حقیقت دان راز آفرینش بنزد فطرتش دانش چو بینش

59 عیار راستان و کج نهادان چو گیرد پا به بخشد در خور آن

60 بجز ابرو که بر بالای دیده است کسی ناراستی بالا ندیده است

61 بخدمت بنده هایش صف چو بندند بحد خویشتن پست وبلندند

62 تمیزش هر که را جائی نموده است بچشم هیچکس خارج نبوده است

63 همیشه در مقام خود بپایند تو پنداری ز موسیقار نایند

64 بلند آوازه بادش ساز تمییز که این ساز است بر دلها فرح بیز

65 من ار چه از غلامان کمینم ز موسیقار نای آخرینم

66 نیم در فکر بالا دستی خویش بلند آوازه ام از پستی خویش

67 بعالم پادشاه قدردان اوست کزو برد آب و آتش دشمن و دوست

68 بتخت پادشاهی چون بر آمد سران ملک را پا از سر آمد

69 بدرگاه آمدند اشراف و اعیان همه با پیشکشهای نمایان

70 شهنشه را مبارک باد گفتند بجبهه خاک آن درگاه رفتند

71 خرد ججهار را هم راهبر شد سوی درگاه شاهنشه بسر شد

72 در آغاز جهانداری و شاهی نگردد تا شکسته دل سیاهی

73 بلطفش پادشاه از خاک برداشت همه اطورا او نادیده انگاشت

74 همه اوضاع او شاه خطاپوش نمود از مصلحت عمدا فراموش

75 بتسخیر دکن افواج منصور روان می شد، برفتن گشت مأمور

76 همیشه در دکن تا بود پیکار در آن لشکر کمک می بود ججهار

77 اگر گاهی خودش اندر وطن بود پسر از جانب او در دکن بود

78 بدین مقدار خدمت شد مسلم ز بی لطفی شاهنشاه عالم

79 مقرر شد بر او جاگیر و مالش که آمد ناگهان وقت زوالش

80 در ایامیکه سال هشتمین بود که شه فرمانده روی زمین بود

81 ز بخت تیره روز خویش شب کرد پسر را بی سبب ز آنجا طلب کرد

82 پسر برگشت و کار او دگر گشت بنای دولتش زیر و زبر گشت

83 پسر گویا که بودش کوکب بخت کزین رجعت برو شد کارها سخت

84 چو شاهنشاه ازین معنی خبر یافت عقاب انتقامش بال و پر یافت

85 غضب اول بدینسان مصلحت دید که باید این بساط فتنه برچید

86 رهد تا خاطر از اندیشه او زین باید بریدن ریشه او

87 بکشتن چونکه داری دست بر مار که می گوید بافسونش نگهدار

88 چو دل از دیو در اندیشه باشد همان بهتر که اندر شیشه باش

89 چو صیدت دارد آهنگ پریدن بهست از بال بر بستن بریدن

90 ز بد اصلان چو شوئی گرد افساد بآب تیغ باید شست و شو داد

91 دم تیغ غضب گر خونچکان بود ولی پای ترحم در میان بود

92 نبودش تا بکشتن شاه همراه ولی می خواست او را سازد آگاه

93 ز خواب غفلتش بیدار سازد ز مستی زرش هشیار سازد

94 در آن گوشی که از پندش ملالست بجای گوشواره گوشمالست

95 فزون از منصبش چون داشت جاگیر محالی چند را فرمود تغییر

96 بآن بد گوهر برگشته ایام ز درگاه معلی رفت پیغام

97 که تقصیرات تو از حد فزونست بعفو ما همینت رهنمونست

98 که از جا گیر بعضی واگذاری بدرگه پیشکش را هم سپاری

99 نه این خواهش طمع در مال او بود که تدبیر صلاح حال او بود

100 چو دو نان را سر و سامان بود جمع چو آبی دان که در کشتی شود جمع

101 نمی باید که در کشتی بود آب تهی بهتر کف سفله ز اسباب

102 زیان بیند ز رفعت آدم خام نمی باید که باشد طفل بر بام

103 دنی را پایه بالاتر نهادن بدیوانه بود شمشیر دادن

104 فلک بر کندنش را داشت در سر نه از جا گیر دل کنده نه از زر

105 جهالت بین که با این بخت بیمار نکرد از هر دو پرهیز آن ستمکار

106 چوبر رنجور رفتن گشت روشن بود پرهیز را وقت شکستن

107 زجای محکم و جمعیت خویش غروری داشت آن مدبر ز حد بیش

108 سخن کوتاه آن مردود گمراه بکوه و جنگل خود رفت از راه

109 ره عصیان شاهنشاه سر کرد خس آمد شعله را از خود بتر کرد

110 چو شد معلوم رای عالم افروز که شد وقت زوال آن سیه روز

111 سپاهی در رکاب شاهزاده که از اقبال کشورها گشاده

112 یگانه گوهر دریای شاهی سراپا جوهر از فیض الهی

113 سخن از پردلی در شیر دارد چو جوهر تکیه بر شمشیر دارد

114 ز تأیید الهی پرنصیب است زفر ایزدی اورنگ زیب است

115 پی تأدیب او گردید راهی کز آب تیغ شوید روسیاهی

116 سپاهی یکدل و رزم آزموده چو نون اندر میان جنگ بوده

117 نگشته نامشان آلوده ننگ همه تن روی چون آئینه در جنگ

118 همه در سخت جانی همچو سندان بگاه رزم چون سوفار خندان

119 بسرعت شاهزاده آنچنان راند که گرد لشکرش از همرهی ماند

120 بره می کرد چون خورشید شبگیر که صبح دولتش گردد جهانگیر

121 درآمد چون بملک آن بداختر رهش بر کوه و جنگل بود یکسر

122 بجنگل هادر آمد بیمحابا بلی از بیشه شیران را چه پروا

123 کجا در جنگلش راه سوار است که در هر گام تنگی راهوار است

124 زتنگی مار اگر آنجا درآید نخست از پوست می باید برآید

125 گشاید از فضایش مرغ اگر بال بسیخ خار گردد بند در حال

126 زبس طوطی خلش می بیند از خار زسر تا پا بود همرنگ منقار

127 درخت از بس که در خرگه درون بود سپاهی را از سر رفتست دستار

128 درخت جنگلش مانند رهزن برآرد رهروان را جامه از تن

129 ز تنها جامه از بس می کند خار سپه عریان بود پوشیده اشجار

130 درختان از سواران زره پوش همه از تنگی ره حلقه در گوش

131 بجنگ خار دامان و گریبان چنان عاجز که لب در زیر دندان

132 چو دست بازداران جامه از پوست اگر پوشند خاری چند با اوست

133 چه می دوزد ندانم سوزن خار که در رخت کسی نگذاشت یک تار

134 درین جنگل بدست افتد اگر راه تمام راه یا کوهست یا چاه

135 بتنگی راه چون دست هنرمند درو رهرو بسان نبض دربند

136 ره پست و بلندش همچو تشدید پی معنی بسختی وضع گردید

137 بهم چسبیده اشجارش چو شانه رهی باریک چون مو در میانه

138 دل لشکر بجا و طبع صافست که هر کس را که بینی موشکافست

139 کمانها از درختان در کشاکش بشاخی مبتلا هر بند ترکش

140 دم اسب از قفا در چنگ خاری عنان پیچیده اندر شاخساری

141 اگر جنگل و گر کوه و کمر بود برفتن شاهزاده گرم تر بود

142 در آن جنگل که خورشید جهانگیر کف خاکی ازو نا کرده تسخیر

143 بضرب تیغ جا می کرد و می رفت چو آتش راه وا می کرد و می رفت

144 چنان رفت اینچنین ره را بسرعت که آن مردود مست خواب غفلت

145 ز تیغ برق او بیدار گردید چو خواب آلوده ای از تاب خورشید

146 دمی آگه شد آن مغرور سرمست که فرصت همچو دولت رفته از دست

147 چو طوفان بلا را موج زن دید بخود از بیم همچون موج لرزید

148 بدریا جنگ کردن حد خس نیست مصاف باز در شأن مگس نیست

149 سر خود را ودست اهل و فرزند گرفت و دل بحسرت از وطن کند

150 خزانه آنچه بتوانست برداشت دگر زر را بجنگلها همه کاشت

151 زری کز ضبط آن عاجز شد انبار کجا گنجد به پشت بار بردار

152 وداع دولت و مال و وطن کرد ز راه جنگل آهنگ دکن کرد

153 هنوزش بخت اگر همراه می بود ز عفو پادشاه آگاه می بود

154 بدریا قطره گر کرد التجائی ببحر مملکت می یافت جائی

155 ز خانان دکن دولت فزون داشت بضرب تیغ ایشان را زبون داشت

156 چو پیش آمد کنون روز سیاهش دکن خوبست اگر گردد پناهش

157 چو منکوب از وطن در رفت ججهار شکارافکن درون آمد جهاندار

158 نخستین فوجی از افواج منصور روان کرد از پی بد اصل مقهور

159 پس آنگه رو بضبط ملک آورد ز هر جا مردم او را طلب کرد

160 فراوان قلعه بودش پر ذخیره ز هر یک دیده بیننده خیره

161 بخدمت قلعه داران رو نهادند کلید قلعه ها بوسیده دادند

162 بگردون قلعه ها افراخته سر همه چون قلعه افلاک پر زر

163 بنفرین توپهایش لب گشاده بر آنکس کس عبث از دست داده

164 دل هر ضرب زن مشتاق ججهار بنعره هر کدام او را طلب کار

165 همه خمیازه کش از بهر اویند کشیده گردن اندر جستجویند

166 همه از برجها سر برکشیده براه او همه تن گشته دیده

167 بهر قلعه ز سر بگرفته تا بن نیابی خانه بی زر چو گلبن

168 زخاک هر سرا گاه تیمم شدی چون مهر زرین دست مردم

169 بنازم آن کریمی را که بیرنج کرم کرده بیک مار اینقدر گنج

170 زبس کز رفتن زر بود در بیم پی حبس اسیران زر و سیم

171 سیه چاهی بهر باغ و سرا داشت بغیر از خانه بندی قلعه ها داشت

172 دل زندانیان را شاد کردند بحکم شاهشان آزاد کردند

173 شدند از قعر چاهستان خواری باوج فیلها اندر عماری

174 بپانصد فیل مست کوه بنیاد زر او رفت سوی اکبرآباد

175 بخاک جنگلش پاشیده دینار چو مهر از فرجه اوراق اشجار

176 زبس در هر کوی زر کرد پنهان بلند و پست ملکش گشت یکسان

177 ز زرها بسکه در خاکست انبار بود گاو زمین یک بار بردار

178 سراپا مرز و بوم آن بد اختر تمامی چاه بود و چاه پر زر

179 بسی بختم به پستی مبتلا ساخت بچاهی اینچنین هرگز نینداخت

180 مگر افتد رهش ناگاه در چاه سپاهی چشم پوشیده رود راه

181 بزیر هر بنا زرها زمین گیر بملکش خانه کندن بود تقصیر

182 زمین قلعه یکسر چاه پر زر حصارش گرد غربالست چنبر

183 تهی کردند هر جائی که زر داشت که تخم افشاند بر خاک و که برداشت

184 سپاهش بسکه زر در جنگلش یافت ز فکر نوکری اندیشه برتافت

185 که سربازی کند چون هست سامان کمر ترکش کشد یا بار همیان

186 زبس در سرزمینش مار مخفیست بملکش مشت خاکی بی کجه نیست

187 تمام از کنجکاوی گشت ظاهر چه چاره چون کجه گل کرد آخر

188 بملکش جای خالی از خزینه نمی شد یافت چون صندوق سینه

189 سخن تا کی کنم از خاک و از زر بگویم قصه آن خاک بر سر

190 چو لشکر از پی او شد روانه پس از ده روز فرصت در میانه

191 گرفتند از همای فتح پر وام رهانیدند از خود مرغ آرام

192 سپاهی را ز بالا خانه زین نشد فرصت که آید سوی پائین

193 همه بر دامن زین بسته دامان نشسته چون نگین اندر نگین دان

194 چو مکث آبخوردن اسب کردی سوار از غصه خون خویش خوردی

195 در آن ره فرصت خوردن همین بود بوقت تنگ مرگش همنشین بود

196 ز بس تعجیل مردان صف کین چو مخمل خوابشان در خانه زین

197 کسی کو را بغیرت بود پیوند زره همچون پلنگ از تن نمی کند

198 بسان استخوان پهلوی مرد زمانی از بدن ترکش نمی کرد

199 نگشتی خنجر کین دور از مشت زبردستان شده جمله شش انگشت

200 کمان گاهی بچنگ و گه ببازو نشد بالا نشین مانند ابرو

201 دلیرانی که داد سعی دادند قدم در عرصه مردی نهادند

202 یکی زانجمله عبدالله خان بود که سردار دلیران جهان بود

203 فراوان رزم چون شمشیر دیده گل پیروزی از هر جنگ چیده

204 همه تدبیر و حزم از بخت بیدار زبس تمکین بسرداری سزاوار

205 چنان در جنگ پارا می فشارد که طوفان نقش پایش برندارد

206 دگر خان جهان کز آب شمشیر بشست از دهر حرف جرأت شیر

207 اگر تیغ جهادش آبدارست نمش از جویبار ذوالفقار است

208 تن تنها بیک لشکر برابر بضرب تیغ بر اعدا مظفر

209 بدست جرأتش پیوسته شمشیر ملازم همچو پیکان بانی تیر

210 دلیر رزم دیده خان دوران چو شمشیر است در هیجا نمایان

211 زسیمایش دلیری هست ظاهر بلای جنگ را پیوسته صابر

212 فدائی وار در خدمت کند زیست شهنشاه جهان را او نصیریست

213 سپه داران که بردم نام ایشان می دیگر بود در جام ایشان

214 همه از نشئه جام سیادت گه رزمند سرگرم شجاعت

215 از آن در جنگ شیر کارزارند که از شیر خدا میراث دارند

216 گریزی نیست سید را ز شمشیر که بی چنگال نبود پنجه شیر

217 غرض کاین نامجویان سرافراز که بودند از تعاقب در تک و تاز

218 نیاسودند همچون برق در راه بآن مقهور برخوردند ناگاه

219 چو آب تیغ گردیدش گلو گیر پی جوهر ز جا برداشت شمشیر

220 میان راچپوتان رسم اینست که در هیجا چو وقت واپسین است

221 کشند اهل و عیال خویش یکسر بنام این غیرت بیجاست در بر

222 چو جوهر خواست کردن آن بداندیش گرفت اول کشش از مادر خویش

223 بجا آورد حق مادری را نمود از جوهرش بیجوهری را

224 چو هنگام حلالی خواستن بود بدینگونه حلالی خواست مردود

225 عجب نبود اگر زینگونه باشد که کار هندوان وارونه باشد

226 سزای خویش دید آن مادر پیر چرا بدهد بدین فرزند کس شیر

227 نشد فرصت بقتل دیگرانش که لشکر می گرفتی در میانش

228 همین با او پسر زانجا بدر رفت دو گامی صید بسمل پیشتر رفت

229 ازو اسباب و فیل و اسب و مالش بدست لشکر آمد با عیالش

230 باو چیزیکه بود از بود و نابود پشیمانی بدو آن نیز بی سود

231 سراسیمه بجنگل شد گریزان بفرق دولت خود خاک بیزان

232 بکوی ایمنی می جست راهی طلب می کرد از هر سو پناهی

233 ندید از چار سو یک چار دیوار که یکدم باشد او را پرده کار

234 بفکر قلعه های محکم خویش چو افتادی گرفتی ماتم خویش

235 بی پنهان شدن گر بود شاهی شمردی بهر خویش آنرا پناهی

236 زچندین چاه پر زر آن سیه روز بیک چاه تهی راضی بد آنروز

237 بسی بالید بیجا و بجا کاست غروری آنچنان این عجز می خواست

238 سراسیمه هراسان و پریشان بجنگلها دو روزی شد گریزان

239 نه غمخواری نه یاری نه پرستار پسر همراه او بودی وادبار

240 که ناگاه از قفاشان در رسیدند بچشم خود چو مرگ خود بدیدند

241 نه دست از لرزه چسبیدی بنخجیر نه کردی پا ره بگریختن سیر

242 چو شانه گر همه تن دست و پائی گه دهشت بموئی بر نیابی

243 بهم پیچم سر زلف سخن را سرش بدرود کرد از تیغ تن را

244 سر بیمغز را بالا کشیدن چو خود را گم کنی یابی سزا را

245 زشمع آموز طرز خودپسندی فروتن زیستن با سربلندی

246 پسر چون همرهی را خوب می کرد بآن راهی که رفت او روی آورد

247 دو سر بر یک سنان یکبار در شد حساب هر دو آخر سربسر شد

248 بیک نیزه دو سر را شد سر و کار بشمعی شد دو پروانه گرفتار

249 همه اهل و عیال و مال یکسر بدرگاه آمد و سر نیز بر سر

250 پی نظاره لشکر رفت بیرون تماشائی گرفته کوه و هامون

251 سرش از نیزه شد با کوه همدوش اسیران جمله با هامون هم آغوش

252 عجبتر اینکه از بهر تماشا سر ججهار هم بر رفت بالا

253 بود معذور در این سربلندی تماشا خوشتر آید از بلندی

254 تماشائی این ادبار و نکبت همین تنها نیند ارباب صورت

255 که اکثر اهل معنی محو اینند زفکر او بحیرت هم نشینند

256 که با آن دولت و اقطاع معمور بآن سامان در آفاق مشهور

257 چه پیش آمد که زانسان در وطن رفت باین خواری برون زین انجمن رفت

258 شهنشاه جهان از وی چه میخواست که پشت طاقتش از بهر آن کاست

259 اگر یکباره از اموال و جاگیر طلب می کرد بهر رفع تقصیر

260 بده منت بجان نه کامران باش بدولت همچو دیگر بندگان باش

261 اگر ملکست ور سامان و جاهست چو نیکو بنگری از یاد شاهست

262 اگر خواهد حق خود را شهنشاه چرا باید بدل یابد ره اکراه

263 بلی پس دادن مال امانت بود دشوار بر صاحب خیانت

264 اگر صد ملک همی خوانند جهاندار بده بی گفت و از جاگیر بردار

265 بزر مقدور بودش جان خریدن بدینسان گوهری ارزان خریدن

266 ولیکن خستش فتوی چنین داد که زر در خاک باشد عمر بر باد

267 بزر دادن نشد راضی و شر داد همه جا گیرها را سربسر داد

268 چه جاگیری یکی اقلیم زرخیز هوایش بر تهیدستان فرح بیز

269 نهالی کز زمینش می کشد سر بود چون شمع برگش سر بسر زر

270 بجنب هر دهش مصر است رستا زهر شهریش اقلیمی است رسوا

271 رعایا آنچنان سرمایه دارند که گوهر را بجای دانه کارند

272 رعیت حق گذار و ملک معمور ز ثروت صاحب خرمن بود مور

273 نیابی بی زراعت یک کف خاک همه سرسبز چون بستان افلاک

274 گدای هر درش از پشتی زر مقدم را همی داند مؤخر

275 چنان دهقان در نفعش گشوده که گر جو کاشته گندم دروده

276 بجنت فیض خاکش نفع اکسیر سموم بادیه است و باد کشمیر

277 بروی کشت خطهای نباتات کشیده میل زخم چشم آفات

278 میان کشتها از فیض بسیار بسرسبزی علم شد نیشکر زار

279 بنار ازین شکر بالا کشیده بدرد تلخ کامان هم رسیده

280 بشیرینی چنان دل از کسان برد که زخم نیزه اش را می توان خورد

281 نه تنها باد مست از صحبت اوست که افیون هم هلاک قامت اوست

282 حواری طره زانسان کج نهاده که دهقان دیده دل از دست داده

283 ز مرواریدهای طره خویش همه تفریح بهر قلب درویش

284 کسی کم دیده زینسان گوهر ارزان کزو شد پخته نان تنگدستان

285 ز کشت گندمش دل ناشکیبست که گندم خود ز اصل آدم فریبست

286 درین ملک آفت خشکی است نایاب که باشد هر دهی را چند تالاب

287 همه در پا صفت پیوسته در جوش کشد موجش کنار ده در آغوش

288 چه مصر و شام و چه بغداد و تبریز ندارد حاصل این ملک زرخیز

289 یکی از پر کناب آن جبهره است که در پر حاصلی در شهر شهره است

290 در آن عرصه است سیصد چاه لبریز کز آبش کشت دهقانست زرخیز

291 چنان موجش برد زنگ از دل تنگ که از آبش نگیرد آینه زنگ

292 فرار از موج تیغ او گزیده است از آنرو ساحلش را کس ندیده است

293 کنارش چون میان دلبران است که از چشم تماشائی نهان است

294 یکی کوهست سد آن خدائی کشیده تر ز ایام جدائی

295 زبس موجش بفکر سرفرازی است بتیغ کوه گرم تیغ بازیست

296 بسنگ کوه موجش تیغ ساید که آسان تر سر غم را رباید

297 زخاطرها گره ازبس گشودست همیشه ناخن موجش کبود است

298 ز مرغابی گرفته موج پر وام اگر گاهی بساحل برده پیغام

299 بود اسباب دورش از محالات تسلسل را ولی از موجش اثبات

300 بروی دف اگر آبش فشانی اصولی را نگیرد جز روانی

301 سخن را بسکه توصیفش روان کرد ورق را در سفینه بادبان کرد

302 بود مانند آتش در عزوبت بکام عاصیان باران رحمت

303 بکام دل گرش نظاره خواهی همه تن دیده شو چون دام ماهی

304 شرف آنوقت پیدا می کند ماه که عکسش را بود در آب آن راه

305 بنوعی در شفا بخشیست کامل که استسقا شود زین آب زایل

306 نسیمش جانفزا و دلنشین است هوای عالم آب اینچنین است

307 چو آید این محیط اندر تلاطم کند از ترس موجش دست و پا گم

308 اگر لنگر شود کشتی سراپا رود از پیش موجش باز از جا

309 زموجش گه تعدی گاه انصاف گهی شمشیر گر گاهی زره باف

310 نسیم پر نمش پیوسته مطلوب برای گرد غم آبست و جاروب

311 چنان غالب بود سردی بر آبش که نتوان گرم گرداندش بر آتش

312 نباشد موجه اش از آب بیتاب که گیرد لرزه اش از سردی آب

313 سپندی کاب از این تالاب خورده شود از صحبتش آتش فسرده

314 دوات از قطره اش گیرداگرنم نه پیوندد حروف از لرز، بر هم

315 ز آب سرد آن هر کس دمی خورد ز آب زندگانی گشت دلسرد

316 بکشت آرزوها چون گذشته برات تشنگان بر یخ نوشته

317 بنوعی صاف کز یک آب خوردن شود فانوس آسا سینه روشن

318 نهالی کز زلالش پرورش دید توان از چوب آن عینک تراشید

319 اگر آید بخواب کور آبش بسازد دیده روشن چون حبابش

320 درین دریا اگر ریزند اخگر بدارد روشنش چون چشم اختر

321 چراغ فکر اگر روشن نسوزد بوصف آبش آیم برفروزد

322 گلیم بخت را اینجا توان شست نباشد بازوی طالع اگر سست

323 نمی آرم زد از شیرینی اش دم که می چسبد لبم زین حرف بر هم

324 نخود را گر بکشت این آب بندی ز تأثیرش شود دربار قندی

325 بهر سو نهرها زان گشته جاری همه لاینقطع چون فیض باری

326 نهال بخت دهقانان از آن سبز زمین زین نهرها چون آسمان سبز

327 چو آید کشته ها را وقت حاصل زنهری حاصل شهریست واصل

328 چنین ملکی کز آنسان بوده آباد ز کف با جان و مال خویشتن داد

329 بجز هندوستان عشرت انگیز کجا یابی بدینسان ملک زرخیز

330 بنازم وسعت هندوستان را گشاده عرصه دارالامان را

331 جهان هند است و غیر از اوست گوشه همین خرمن بود باقیست خوشه

332 طرفداران همه گوشه نشینند از این خرمن که بینی خوشه چینند

333 از اینجا دولت شاه جهان بین شکوه ثانی صاحبقران بین

334 که کمتر بنده اش را بود تنخواه چنان ملکی که باشد جای یک شاه

335 چو من پابند پس ارکان دولت قیاسی کن از اینجا شأن دولت

336 از آن دریا که خس اندوخت گوهر نهنگان را چه خواهد بودبنگر

337 شهان گر ملک خود را واگذارند بخدمت رو باین درگاه آرند

338 فزون از ملک خود پابند جا گیر که از کس جا نباید کرد تغییر

339 ببزم هند اگر عالم نشیند کس از پهلوی کس تنگی نبیند

340 چنان باید بلی سامان شاهی که باشد قدرت عالم پناهی

341 همیشه تا که از دولت نشان باد پناه پادشه شاه جهان باد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر