- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عاشقی روزی مگر خون میگریست زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست
2 گفت میگویند فردا کردگار چون کند تشریف رؤیت آشکار
3 چل هزاران ساله بدهد بر دوام خاصگان قرب خود را بار عام
4 یک زمان زانجا بخود آیند باز در نیاز افتند خو کرده بناز
5 زان همی گریم که با خویشم دهند یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
6 چون کنم آن یک نفس با خویشتن میتوانم کشت ازین غم خویش من
7 باخدا باشم چو بیخود بینیم تاکه با خود بینیم بد بینیم
8 آن زمان کز خود رهائی باشدم بیخودی عین خدائی باشدم
9 هر که موئی پای آرد در میان باز ماند یک سر موی از عیان
10 محو باید مرد در هر دو سرای پای از سر ناپدید و سر ز پای
11 گر سر موئی تفاوت میبود جمله سر تاپای او بت میبود