- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عاشقی میمرد چون دل زنده داشت لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
2 سایلی گفتش که این خنده ز چیست خاصه در وقتی که میباید گریست
3 گفت با معشوق خود چون عاشقم میزنم یک دم که صبحی صادقم
4 صبح را خنده صواب آید صواب کو درون سینه دارد آفتاب
5 گرچه من خورشید دارم در میان بر طبق ننهادهام چون آسمان
6 آفتابی هر که را در جان بود گر بخندد همچو صبح آسان بود
7 من که روزم آمد و شب در گذشت یارم آمد رب و یارب درگذشت
8 گر کنم شادی و گر خندم رواست گر گشایم لب و گر بندم رواست
9 چون شود خورشید عزت آشکار هشت جنت گردد آنجا ذره وار
10 بی جهت چندانکه بینی پیش و پس از همه سوئی یکی بینی و بس
11 جمله او بینی چو دایم جمله اوست نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست