1 عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
2 اجزای وجود من همه دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
1 این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید
2 ناطقه چون فاضح آمد عیب را میدراند پردههای غیب را
1 باز رو سوی علی و خونیش وان کرم با خونی و افزونیش
2 گفت دشمن را همیبینم به چشم روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم
1 گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
2 گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم