جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست از کلیم غزل 62

جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست

1 جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست

2 اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم که شمع را اگر آسایشی است از با دست

3 بآن رسیده که رامم شود، رمش ندهی دمی بخواب شو ای بخت وقت امدادست

4 بهشت چون زبنی آدمست دلخوش دار که مانده از پدر این باغ و وقف اولادست

5 زشرم قد تو در باغ سرو پابرجای چو بندگان بگریزد اگرچه آزادست

6 هنوز تیشه سر از پیش برنمی دارد زبسکه منفعل از سعیهای فرهادست

7 کسیکه زلف بپایش فتاده می بیند گمان برد که ز شمشاد سایه افتادست

8 هلاک همت مرغ شکسته بال دلم که از شکاف قفس در کمین صیادست

9 چه حاجتست بقاصد که نامه های کلیم بدست آه روان همچو کاغذ بادست

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر