-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست
2 اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم که شمع را اگر آسایشی است از با دست
3 بآن رسیده که رامم شود، رمش ندهی دمی بخواب شو ای بخت وقت امدادست
4 بهشت چون زبنی آدمست دلخوش دار که مانده از پدر این باغ و وقف اولادست
5 زشرم قد تو در باغ سرو پابرجای چو بندگان بگریزد اگرچه آزادست
6 هنوز تیشه سر از پیش برنمی دارد زبسکه منفعل از سعیهای فرهادست
7 کسیکه زلف بپایش فتاده می بیند گمان برد که ز شمشاد سایه افتادست
8 هلاک همت مرغ شکسته بال دلم که از شکاف قفس در کمین صیادست
9 چه حاجتست بقاصد که نامه های کلیم بدست آه روان همچو کاغذ بادست