- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زندهدلی بهر تماشای هند رفت ز کشمیر به اقصای هند
2 راهزنی دید، شده خرقهپوش لب به جز از ذکر الهی خموش
3 پختگی از هر طرف آموخته چون نفس از گام زدن سوخته
4 وادی تجرید شده منزلش رنگ تعلق نه در آب و گلش
5 رایحهای از نفسش مشک ناب برگ گلی از چمنش آفتاب
6 در همه دل کرده چو اندیشه جا با همه چشمی چو نگاه آشنا
7 فسق به تقویش مبدل شده آرزوی نفس معطل شده
8 بسته دلش بر کمر از توبه کیش عزم جدالش به جدلهای پیش
9 از عمل خویش گرفته کنار شسته سیاهی ز بدن صبحوار
10 کرده به العفو بدل الصبوح چیده گل توبه ز باغش نصوح
11 از می حق، مست اناالحق شده نیستیاش هستی مطلق شده
12 شسته ز آلودگی نفس، دست ماهی توفیق فکنده به شست
13 سوخته اعمال بد خویش را ساخته مرهم جگر ریش را
14 آنچه توان گفت ز بد کان شده کرده و از کرده پشیمان شده
15 بر زره کینه، تغافلفروش خرقه رحمت چو سحابش به دوش
16 دانه تسبیح ز مژگان تر در کفش از آبله سیرابتر
17 تافته رو از همه کس بی ریا وز دو جهان، روی به سوی خدا
18 کرده سر کوه ندامت مقام آمده قانع به حلال از حرام
19 دید جوان زندهدلش خیره ماند وز روش روشن او تیره ماند
20 گفت به رهزن که چه حال است این با همه نقصان، چه کمال است این
21 سوی ورع گشت که رهبر تو را؟ وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
22 پیشه تو راهزنی بود و بس بال خود از شهد تو شستی مگس
23 گشتهای از تیغ به تسبیح شاد سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
24 قاید راه تو درین ره که شد؟ مشتری جنس تو در چه که شد؟
25 بادِ که افشاند بهار تو را؟ سنگ که زد شیشه کار تو را؟
26 نخل تو را بود جز آتش حرام گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
27 راهزن از وی چو شنید این مقال دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
28 گفت که روزی به هوای درم دربدرم داشت سراغ کرم
29 قامت خود چون علم افراختم وز مژه چون خامه قدم ساختم
30 کس خبر از کعبه جودم نداد راه به بتخانه بخلم فتاد
31 از در بتخانه درون آمدم بی درمی یافت که چون آمدم
32 خانهای از سیم و زر آراسته بیشتر از خواسته، ناخواسته
33 رشک خم باده ز یاقوت ناب روزن او، طعنهزن آفتاب
34 از زر و سیمش در و دیوار پر همچو صدف فرش زمینش ز دُر
35 آب گهر گر حرکت داشتی ساحتش از سیل بینباشتی
36 بود در آن خانه بتی از رخام برهمنی برده به پیشش قیام
37 ناخنی از پنجه تواناترش سلسله پا شده موی سرش
38 رشته جام ساخته زنار او محض توجه شده در کار او
39 دل ز خیال همه پرداخته عشق بتی را بت خود ساخته
40 بند تحیر زده بر پا و دست بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
41 گفتمش ای بر سر این گنج امیر با قدری سیم و زرم دست گیر
42 رخ ز غم زر شده چون زر مرا مفلسی آورده بدین در مرا
43 من ز فراق درمم خوار و زار خفته تو بر روی درم سکهوار
44 بخل مکن پیشه به دلسوزیام بر تو نوشتهست قضا روزیام
45 عشق درم در دلم افکنده شور گر تو نبخشی، بستانم به زور
46 کیسه تهی، دست تهی، دل تهی نیست در افلاس مرا کوتهی
47 حسرت زرهای توام کرده داغ ساخته روشن طمعم را چراغ
48 من به سوال از وی و او در جواب لب ز سخن شسته به هفتاد آب
49 کرده سکوت ابدی اختیار همچو زبانی که بیفتد ز کار
50 جامه چو بر قد سوالم ندوخت چهرهام از آتش کین برفروخت
51 تا به غضب تیغ برافراشتم تخم وجودش به عدم کاشتم
52 بر قفسش تیغ چو روزن گشاد مرغ دلش در قدم بت فتاد
53 داعیه کردم که ببینم دلش تا چه شد از سجده بت حاصلش
54 دست چو بردم به دل بتپرست جای دل او بتم آمد به دست
55 بس که دلش واله و حیران شده آینه صورت جانان شده
56 آینهاش لیک همآغوش زنگ عکس در او مانده چو صورت به سنگ
57 بر دلش افتاد مرا چون نظر آتش غیرت ز دلم کرد سر
58 تیغ فکندم ز میان در زمان دامن پرهیز زدم بر میان
59 درصدد ترک مناهی شدم محرم توفیق الهی شدم
60 کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست دامن حق را نگذاری ز دست
61 چند چو بهمان و فلان زیستن؟ کم ز برهمن نتوان زیستن
62 ای به گمان خوش که مگر عاقلی غافلی از خود، که عجب غافلی
63 بر هوس خود چو شکست آوری دامن معشوق به دست آوری
64 گرچه به هر حرف نهد خامه سر لیکن ازان حرف ندارد خبر
65 واله معشوق شو آیینهوار کز تو شود صورت او آشکار
66 چشمه فیض از دل دانا طلب گوهر سیراب ز دریا طلب
67 نغمه ناهید ز ناهید پرس راه به خورشید، ز خورشید پرس
68 شعله نماید به خود از نور خویش راه به پروانه مهجور خویش
69 تا نکند مرغ، غلط، راه باغ هر طرف افروخته گل صد چراغ