- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از یقینت این سخن را گوش دار بشنو این اسرار و صنع کردگار
2 اول بنیاد بر ذات خدای پادشاه راز دان و رهنمای
3 جوهی از نور خود پیدا بکرد بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد
4 حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه تا شود پیدا بخود آن جایگاه
5 این جهان و آن جهان چون آفرید راز خود برجان ما کرد او پدید
6 از جلال خود نظر بروی فکند آتشی از شوق خود در وی فکند
7 جوهری بد از لطافت روشنی ذات خود پیدادر آن بد بی منی
8 اول و آخر درو پیدا شده عاشق از معشوق دل شیدا شده
9 هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز اندران کلی نمود او جمله چیز
10 چاره نور تجلّی در رسید خویشتن در خویشتن کلی بدید
11 در طلب آمد پس آنگه جوش کرد جرعه از جام جلالش نوش کرد
12 در طلب برخود بگشت او هفت بار هفت پرگار فلک شد آشکار
13 عکس نور آنجایگه آمد پدید راه بگرفت و درو شد ناپدید
14 آسمان از آن دو جوهر کرده شد نور عزّت از یقین چون پرده شد
15 گشته پیدا از کف او این زمین تاشود پیدا مکان اندر مکین
16 همچنان در جلوه بود آن نور پاک پس نظر افکند از بالا بخاک
17 هر دویکی گشت از روی شناخت آن ازین و این از آن سوی تو تاخت
18 لیک این رازیست گفتم با تو باز لیک با ایشان نشاید گفت راز
19 ذرّه از نور او شد آفتاب از بخارات زمین تر شد سحاب
20 نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان کرد پیدا نور در روی جهان
21 روی عالم را همه انوار داد بعد از آن ترکیب پنج وچار داد
22 روز نورست و بظلمت شب بساخت نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
23 اصل و فرعی در میان آمد پدید تا همه روی جهان آمد پدید
24 خاک و آتش سخت در پیوست کرد تا از آن روی زمین را سخت کرد
25 کوه شد پیدا ز بهر ساکنی تا شودآنجا مقام ایمنی
26 آفتاب از وی قمر بستد روش یافته در دور گردون پرورش
27 روحها از ذات خود پیدا نمود پس تمامت نقش آن اشیا نمود
28 کرد از روی قمر پیدا نجوم تا ازین پیدا شود راز علوم
29 از چراغ صد هزاران شمع را باز افروزد یکی در جمع را
30 اینهمه از نور شمس آمد پدید بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید
31 سفل را نفس عناصر ساخت او انگهی باران ز عنصر ساخت او
32 ذات حق زینها منزّه آمدست این کسی داند که آگه آمدست
33 راز حق پیدا بکردست این صفات انبیا کردند شرح و وصف ذات
34 ذات حق این جملگی تقریر کرد علو و سفل آنجای در تحریر کرد
35 ذات حق در جزو و کل مستغرقست گر ببینی ور نبینی خودحقست
36 انبیا را کرد پیدا هم زخود بعد از آن بخشید کل را هم ز خود
37 علو روحانی و ظلمت سفل بود نیست درهستی خود پیدا نمود
38 صد هزار و بعد از آن بیست و چهار انبیا از نور خود کرد آشکار
39 عالم جانست علو این را بدان عالم سفلست جسم ناتوان
40 ماه و شمس و روز و شب با یکدگر ساخت ترکیبی چنین پیروز گر
41 شش جهت در سفل آمد راستی تا شود پیدا در آنجا خواستی
42 پنج حس در شش جهت سالار کرد هفت را با هشتمین دوّار کرد
43 مختلف کردش تمامت جزو جزو تا شود پیدا بکلی عضو عضو
44 پس عناصر رادرآمیزش نشاند هر یک از راه دگرشان سیر راند
45 ضد یکدیگر نهاد این هر چهار تا شود اسرار ایشان آشکار
46 موضع هر یک بکلی راست کرد تا همه کار جهان را راست کرد
47 موضع آتش بسوی شرق بود گرچه در هر جای همچون برق بود
48 موضع باد از غرور است این بدان موضع آب از جنوب آمد روان
49 خاک بد مغز همه اسرارها گشته پیدا اندرو انوارها
50 این همه بر عقل آرایش بکرد بعد از آن در زیر پالایش بکرد
51 هفت دریا را بصنع خویشتن زیر خاک آورد پیدا ما و من
52 آسمان در گرد ما آمد زشوق این عجایب بشنو از اصحاب ذوق
53 گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب کوکبان چرخ و نور آفتاب
54 چون نظر بر خاک دارند این همه بلک نور پاک دارند این همه
55 اصل کار خاکست در اسرار حق میشود آنجا همه انوار حق
56 بعد از آن چون خویشتن افکنده دید از میان جمله خود را زنده دید
57 چون نظرگاه خداوند آمد این نام آن شد آسمان، این شد زمین
58 ذات بیرون درون بگرفته است بر سر هر کس قضائی رفته است
59 عقل پیدا کرده است از صنع خود تا شود پیدادر آنجا نیک و بد
60 عقل پیدا کرده تا شد رهنمون هر یک از لونی دگر آید برون
61 چون بگشتند جملگی در گردخاک کرد پیدا جسم ما از آب پاک
62 آتش آنگه رازدان باد شد هر دو را کار از دگر آباد شد
63 آب همچون آینه روشن نمود خاک را این هر سه آنگه تن نمود
64 جان ز ذات آمد بره سوی صفات جسم ازو دریافت ناگه این حیات
65 جمله را با یکدگر ترکیب کرد آنگهی با یکدگر ترتیب کرد
66 عقل با تن پرورش آغاز کرد راه اول را بآخر ساز کرد
67 جمله ذرّات گشته متّصل فاعل افلاک بر این مشتعل
68 این رموز ما ز جائی آمدست کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست
69 چون نظر با یکدیگر پیوند شد راه پیدا گشت و کل در بند شد
70 جزو خود کل دید در ره گم شده بود چون یک قطره در قلزم شده
71 پس سؤال دیگر از وی خواست کرد گفت حق بود این و حق این راست کرد
72 چون همه او بود یکسر جزو و کل از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل
73 نیک و بد از چه پدید آمد زوی چون همه گفت و شنید آمد زوی
74 چون همه او بود برگو این سخن تا شود پیدا مرا راز کهن
75 این یکی ره بین وان اعمی شده این یکی نادان و آن دانا شده
76 این یکی در عزّ و قربت آمده آن یکی در رنج و محنت آمده
77 این یکی مال فراوان یافته آن یکی یک لقمه نان یافته
78 این یکی بیچاره و حیران شده آن یکی در ناز خود پنهان شده
79 این یکی جویای اسرار آمده آن یکی در عین پندار آمده
80 این یکی فارغ نشسته از همه آن یکی در بسته برروی همه
81 این جسد را در حسد آورده است آن یکی رو در احد آورده است
82 این یکی عمر از خوشی و کام دل برده بر سر یافته آرام دل
83 آن یکی در خون دل جان رفته کل اوفتاده در بلا ورنج و ذل
84 این یکی در گنج و آن یک در زحیر این یکی در ناز و آن یک در نفیر
85 این یکی مؤمن شده آن کافری این تحیر را نه پائی نه سری
86 این یکی در قتل و خون آورده رو عالمی از وی شده در گفتگو
87 آن یکی در راه جسم و بغض و آز آمده در راه حق درمانده باز
88 این یکی مردار خواری همچو سگ میدود از بهر مرداری بتک
89 آن یکی از بهر آزار کسان روی را در جنگ کرده چون خسان
90 این یکی بر خلق و بر عزّت شده با همه ذرّات در صحبت شده
91 آن یکی از بهر ظلم و جور خلق میکند خواری نداند غور خلق
92 این یکی دانسته، آن نادان شده ازچه باشد جملگی تاوان شده
93 گفت عیسی این همه از اصل کار در قلم آمد ز حکم کردگار
94 چون قلم با لوح شد آنجا پدید هرچه او میخواست شد زانجا پدید
95 نیک و بد برخاست یکسر از قلم تا بود اسرار از سرّ عدم
96 بر سر هر یک قضائی رفته است برتن هر یک جفائی رفته است
97 هر یکی را آنچه او بایست داد هر یکی را راه دیگرسان نهاد
98 هر یکی را قسمتی تقدیر کرد هر یکی را قربتی تدبیر کرد
99 تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان سرّ او در غیب شد آنجا عیان
100 گرنداد اینجا درآنجا آن دهد بلکه آنجا بیش صد چندان دهد
101 محنت دولت ازینجا میرود چون ببینی کار آنجا میرود
102 پادشاه کردگار بحر و بر کرده هر یک را بنوکاری دگر
103 هرکه نقد آن جهان حاضر کند خویش را در قرب حق واصل کند
104 شکرکن اینجا اگر چیزت نماند زآنکه آنجا نقدهای تو بماند
105 هرچه آنجا باشد آن آنت بود بهتر از جانان کجا جانت بود
106 حکم کرد او از ازل هرچه که هست تا شود پیدا بجمله پای بست
107 هیچ کس از راز خود پی گم نکرد لیک این صورت درآنجا گم بکرد
108 اوست اصل و مال دنیا هیچ دان مال دنیا نقش پیچا پیچ دان
109 آنکه بیشک خواری آنجا بدید محنت و خواری حق آنجا بدید
110 ای بسا شادی که آنجا بیند او در مقام مملکت بنشیند او
111 گر بصورت مر ترا رنجی نمود در صفت بیننده را گنجی نمود
112 نامرادی و مرادی این جهان تا بجنبی بگذرد در یک زمان
113 گر تو زینجا رنج و محنت میبری رنج و محنت سوی دولت میبری
114 گر ترا سنگی زند معشوق مست به که از غیری گهر آری بدست
115 گر ترا گوید که جان درباز خیز جان خود را در ره او پاک ریز
116 گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند این نشان زان سوی آتش میدهند
117 گر ترا دنیا نباشد گو مباش ور ترا عقبی نباشد کو مباش
118 چون ترا معشوق باشد به بود روی معشوق از دوعالم به بود
119 اوست اصل کار و باقی محنت است اوست مقصود و دگر ها زحمت است
120 چون ز فعل و قول خود آگه شود ترک کلی گوید و باره شود
121 در مقام عشق صادق آید او در فنای عشق لایق آید او
122 راه کل گیرد پس آنگه گم شود چون یکی قطره که با قلزم شود
123 لیک این راه کسی باشد که او در میان ما بود بی گفت و گو
124 لیک این راه کسی باشد یقین کاخر و اول بود او راه بین
125 جمله را یک داند و یک بیند او یک زمان در عشق خود ننشیند او
126 باشد اندر کل اشیا کاردان تا بیابد جان جان اندر نهان
127 در بلای عشق او آرد قدم بگذرد از کفر و از اسلام هم
128 ای محقق این سخن زان تو است زنده دل هستی و این جان تو است
129 ای محقق این دل از جان و جهان محو گردان آشکارا و نهان
130 ای محقق بگذر از بود و وجود زانکه پیدا راه او پنهان نمود
131 چون شوی پنهان ترا پیدا کند گر بوی پیداترا رسوا کند
132 هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی هم عوض نیکی بیابی تو بسی
133 جهد کن تا نیک باشی در زمان جان خود از حرص دنیا وارهان
134 جهد کن تا خود ترا نیکی بود تاترا آنجایگه نیکی بود
135 زانکه راه نیکی آمد بر خلاص مرد از نیکی همی یابد خلاص
136 نیک بین هر چیز کو آورده است او ز نیکی جمله پیدا کرده است
137 نیست بر تر از مقام خاص و عام از مقام نیستی برتر مقام
138 بود با نابود خود پیوند کن نه در آنجا خویشتن در بند کن
139 چون در آخر راه بر حق آمدست عاقبت جان راه بین حق شدست
140 جملگی ره درویست ای بیخبر باز کن زین خفتگی در دل نظر
141 این براه دل توانی یافتن نه براه آب و گل بشتافتن
142 این سخن با غیر صورت بین بود راز این با مرد معنی بین بود
143 عقل این تقریرها کی ره برد این سخن را عشق بر حق بشنود
144 صورت از عقلست و جان عشق دان عشق آمد در نشان او بی نشان
145 عاقبت اندیش و آنگه شو فنا تا رسی آنگاه در عین بقا
146 در دم آخر بدانی این سخن اندرین گفتارها سستی مکن
147 اول وآخر در آنجا میطلب راه عزّت را تو یکتا میطلب
148 هرکه این دانست مرد کار شد ازکمال عشق برخوردار شد
149 این رموز لامکانی فهم کن تا منت اینجا بگویم یک سخن
150 بی نشان شو تا نشان آید پدید هر که او شد بی نشان از غم رهید
151 اصل اینست در جهان جان ستان چون فنا گردی بیابی جان جان
152 کار دنیا پر ز درد و حسرتست پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست
153 کار دنیا پر ز آزست ونیاز ترک گیرش تا رهی از حرص باز
154 این جهان چون آتشی افروختست هر زمان خلقی بنوعی سوختست
155 کار دنیا چیست بیکاری همه چیست بیکاری گرفتاری همه
156 این جهان کلی سرآید عاقبت باز دان گر مرد راهی عاقبت
157 هرکه او در عاقبت اندیشه کرد راه بینی از خدا او پیشه کرد
158 جهد کن تا عاقبت آید پدید راز اودر عاقبت آید پدید
159 جان و دل در عاقبت مقصود یافت بعد از آن او عاقبت معبود یافت
160 جهد کن تا نیک و بد بینی از او تا در آخر عاقبت بینی ازو
161 هرکه اودر عاقبت کل بازگشت ازجهان جان ستان بیزار گشت
162 در ازل بنوشت هم خود باز خواند هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
163 چون عزازیل عاقبت اندر نیافت جان ودل از حسرت تن برشکافت
164 عاقبت درباخت آن نا استوار عاقبت در حسرت آمد پایدار
165 گفت اکنون چون همه زو رفته است جملهٔ ذرّات بر او رفته است
166 چون همه او بینم از نیک و ز بد پس چرا تاوان نهاده بر خرد
167 راست گفتی هرچه گفتی از خدا لیک این راز دگر را رهنما
168 مرگ حقست و قیامت هم حق است این یقین است از خدا و مطلقست
169 بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم تا کجا خواهد شدن بیرون باسم
170 جای جان آخر کجا خواهد بدن اولین دید از کجاخواهد بدن
171 گفت عیسی هر نشیبی را فراز هرکژی را راستی آید بساز
172 روز را ظلمت ز پی آید پدید هستی اندر نیستی شد ناپدید
173 از پی این زندگی مرگ آمدست همچو ما را جملگی برگ آمدست
174 این جهان همچون رباطی دان دو در زین درآی و زان دگر بر شود گر
175 عقل اینجا با وجودت آشناست گرچه راه حق بکل بی منتهاست
176 عاقبت دانست کو خواهد شدن جاودان آنجایگه خواهد شدن
177 عاقبت کرد اختیار آنجایگاه دیده دیده دید کار آنجایگاه
178 حکم تو این بود کو آنجا شود روح پاکش باز بیهمتا شود
179 روح را درعاقبت آنجا رهست تا نه پنداری که راهی کوتهست
180 چون در آنجا روح ره آهنگ کرد بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد
181 عاقبت از دوست چون آید ندا جان کنند آنجا که میشاید فدا
182 رازبین گردد ز دنیا بگذرد بعداز آن در سوی عقبی بنگرد
183 چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ بگذرد از کل نام و جزو ننگ
184 زین جهان جز محنت و خواری ندید ازوجود خویش جز زاری ندید
185 زین جهان حاصل نباشد جز زحیر آن جهان بینی همه بدر منیر
186 چون مقام خویش بیند در فنا آن فنا باشد بکل عین بقا
187 درد نبود اندر انجا رنج هم هیچ نبود اندر انجا جز عدم
188 خواری و محنت نباشد جز فنا هر زمانی روشنی باشد صفا
189 اندر آن عالم نباشد جز که نور دایماً یک دم نه بینی جز حضور
190 اندران عالم بقا اندر بقاست گرچه آن عین بقا کلی فناست
191 هر چه بینی جز یکی نبود ز کل هیچ نبود اندر آنجا عین ذل
192 آن مقام عاشقانست ای پسر آسیا برنه که آبت شد بسر
193 زان عدم گر خود نشانی باشدت هر زمانی لامکانی باشدت
194 زان عدم گر با تو اینجا دم زنم هر دوعالم بیشکی بر هم زنم
195 زان عدم هرگز نشد آگاه تن کار جانست این که داند خویشتن
196 زان عدم بسیار گفتند در زمین این نداند جز که مرد راه بین
197 چون قدم بیرون نهادی زین جهان راه آنجا روشنت گردد عیان
198 پرتوی از نور باشد همرهت تا کند ز انحضرت کل آگهت
199 هرچه بینی جز خیالی نبودت هرچه گوئی جز محالی نبودت
200 آن عدم روشن ترست ازجسم و جان آن عدم دارد نشان بی نشان
201 چون برفتی هیچ منگر سوی ره تانباشد دیدنت عین گنه
202 ای بسا کس کو درین ره باز ماند دیدها کلی ازین ره باز ماند
203 هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز اندر آنجا اوفتد او درگداز
204 ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر ان هذا دیده شیی عسیر
205 هرکه اینجا خواری و محنت کشید روح و راحت اندر آنجا او بدید
206 هرکه او اینجا بچیزی باز ماند تو یقین میدان که بی اعزاز ماند
207 هرکه اینجا در طلب نشتافت او اندر آنجا همچو یخ بگداخت او
208 هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم حق نه بیند در وجود و در عدم
209 هر که اینجا چشم دیده باز دید هیچ غیری را در آنجا او ندید
210 او سبق برد از میان و وارهید بعد از آن پیدا شدش هل من مزید
211 هر که او بر حال خود دیدار کرد هر زمانی جان ودل افکار کرد
212 هرکه او ره پیش شد بر یک صفت بگذرد از عقل و جان و معرفت
213 هر که آنجا عشق رویش وانمود گوئیا در اول و آخر نبود
214 هر که اینجا محو گردد در عقول بگذرد از گفتگوی بوالفضول
215 هر که اینجا تخم افشاند بخاک بر دهد آنجا حقیقت روح پاک
216 تخم معنی تو بیفشان و برو آنگهی آنجایگه بر میدرو
217 تخم معنی هر که افشاند بدل بهره یابد از یقین بی آب و گل
218 تخم اگر در شوره کاری ندروی تا سخن هرگز نگوئی نشنوی
219 کشت زارتست عالم جملگی هم ز بهر تست عالم جملگی
220 تخم اینجا بهر تو برکشتهاند راه بینان اندرین ره گشتهاند
221 بر تمامت داده است آنجایگاه میکنی او را بنادانی تباه
222 تخم معنی بی شمارست ره ببین بر ببر زینجا چو هستی راه بین
223 تخم بنشاندی که نوروزت نبود جز دو چشم راه بین کورت نبود
224 این جهان و آن جهان هر دو یکیست لیک اعداد از حسابش اندکیست
225 هر که این اندک حسابی آورد در یکی معنی کتابی آورد
226 این حسابی از عدد مشکل ترست ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
227 گر فرومانی درین ره بی حساب ترسم آنجا گه شود طولی کباب
228 صد هزاران بر یکی گیر و برو از یکی پیداست اینها نو بنو
229 از یکی دو میشود تنها پدید وزدو میگردد سه هم پیدا بدید
230 وز سر میگردد چهارم آشکار پنج آنگه میشود باز از چهار
231 تا صد و سیصد هزاران یاد کن آن عددها جملگی بر باد کن
232 چون برون آری تو از اول یکیست میندانم تا کرا آنجا شکیست
233 چون یکی گردی یکی بینی همه چون همه یکست یک بینی همه
234 این الف اول یکی باشد ز اصل بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل
235 چون شود کژ دال گردد درحساب دال همچون راست گردد درحجاب
236 چون خمی بر خویشتن آرد دگر را شود این جایگه ای بی خبر
237 چون الف از راست خم گردد چونی هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی
238 چون الف نعلی شود نونی بود این سخن مرد خدا بین بشنود
239 جمله چون از اصل یکی باشدت لیک هر نوعی همان بنمایدت
240 صدهزاران قطره یک باران بود چون ز باران بگذرد عمّان بود
241 لیک این نقش از تو پی گم میکند مر ترا بر هر صفت گم میکند
242 چون تو عورت بین شدی در اصل کار چون یکی بینی عددها در شمار
243 هر که بینی یک صفت دارد چو تو لیک ره گم میکند آنجا ز تو
244 هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست چشم دارد صورتش همچون شماست
245 آنچه تو داری در ایشان هست هم لیک از روی معانی هست کم
246 عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف این سخن بشنو نه از روی گزاف
247 عقل اندر گفت و گوی عالمست ورنه چون تو بنگری کل آدمست
248 از تفاوت آدمی حیران شود چون عددها دید سرگردان شود
249 هر دم از راه دگر آید برون کی برد راز معانی در درون
250 گر درونت با برون یکسان شود این عددها جملگی یکسان شود
251 گر درونت گردد از صورت بری اندرین معنی که گفتم ره بری
252 گر درونت همچو دل صافی بود در عقول خویش کم لافی بود
253 این ره آنگه گرددت روشن چو نور کز وجود خویشتن یابی حضور
254 این صور چون مختلف آید بکار باز میماند ز فعل روزگار
255 چون تو راه خویشتن گم میکنی صورت آهنگ مردم میکنی
256 این همه صورت یکی آمد بدید لیک از صورت شکی آمد پدید
257 هرچه میبیند زرنگی دیگرست هرچه مییابد ز سنگی دیگرست
258 هرچه میگوید از آن نه آن بود هرچه میجوید از آن نه آن بود
259 هرچه آرد در ضمیر خویشتن عاقبت گردد اسیر خویشتن
260 چون خلاف صورتی هم صورتی زین همه دارم ترا معذورتی
261 ای دریغا رنج تو ضایع بماند دفتر عشق این دلت یکدم نخواند
262 آب هر ساعت زرنگی دیگرست بر سر هر شاخ ننگی دیگرست
263 آفتاب از گردش خود جای جای میکند هر لحظه رنگی جانفزای
264 گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ گاه برق تیزرو بگشاده تیغ
265 این همه بر عکس کشته مختلف همچو وصف راستی دال والف
266 هست این صورت فرومانده بخود گاه در نیکی و گاهی مانده بد
267 چیست این صورت عجایب در عجب گاه مکر و گاه زرق و گه تعب
268 چون تواند صورتی در مانده باز کی شود بروی درتوحید باز
269 هست این صورت گرفتار نفس کی بیابد در معانی دسترس
270 بازمانده از حقیقتهای خویش تا که آرد لقمه دیگر به پیش
271 روز و شب در خوردن و در بردنست خویش را در هر مجازی بردنست
272 گر کنم معنی این اسرار فاش گر تو مرد راه بینی گل بپاش
273 صورت تو معنی جان گم بکرد در خلاف این بسی اندیشه کرد
274 چون محمد صورت جان یک صفت گرددآنگاهی برون از معرفت
275 دید اول دید آخر جمله خود او خدا بود و خدا او در احد
276 جمله را در خویشتن یکسان بدید نه چو تو صورت بد او هرسان بدید
277 از کمال عقل تقدیری نهاد وز کمال جان رهی بر دل گشاد
278 هیچ غیری پیش او سر بر نزد تا علم بر کاینات او بر بزد
279 چون یقین دانست صورت هیچ بود درگذشت از وی که ره پر پیچ بود
280 چون یقین دانست صورت بر فنا در فنای کل رسید اندر بقا
281 جمله اندر خویشتن یکسان بدید نه چو تو صورت بهر دستان بدید
282 جان خود در راه حق کرد او نثار سید و صدر رسل در هر دیار
283 خویش را کل دید گرچه بود کل لیک از دست صور او دید ذل
284 عاقبت چون راه جانان خواست کرد روی عالم از شریعت راست کرد
285 چون بدانست او رموز جملگی پس از آنست او رموز جملگی
286 راه فقر انبیا کلی بدید لیک راه خویش را بر کل گزید
287 راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد تا همه روی جهان آباد کرد
288 چون بدانست او که اصلی نیست جزو هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو
289 راه خود بر فقر کرد او اختیار کس ندید این سر که کرد او اعتبار
290 راه خود بر جاده کل زان نهاد تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد
291 راه خود را برتر از راه کسان کرد ترتیبی حقیقت در عیان
292 شرع راه مصطفی آمد یقین کس نبد ماننده او راه بین
293 آنچنان این شرع را کلی نهاد تا شود پیدا بکلی هر نهاد
294 آنچنان کو دید راه حق ز حق کس نداند راه او جز مرد حق
295 حق اگر حق بین شناسد آن اوست جملگی حق دفتر دیوان اوست
296 اوست حق بین و دگر ره بین بدند هر کسی بر کسوتی آئین بدند
297 لیک او این راه کلی باز یافت او ز حق این رتبت و اعزاز یافت
298 اوست حق گر حق شوی دریابی این ازگمان آئی برون سوی یقین
299 این رهی بر شرع اوآسان نهاد او در معنی بکلی برگشاد
300 هرچه بودش او بکلی فاش کرد لیک پنهان نقش او نقّاش کرد
301 هرکه اندر راه حق حق باز دید خویش را اندر میان ناز دید
302 راه راه اوست گر تو عاشقی در کمال راه او گر لایقی
303 راه او جوی و هوای او طلب رتبت او و بقای او طلب
304 راه راه اوست دیگر راه نیست لیک جان تو زره آگاه نیست
305 تاترا نوری کند همراه را بدرقه باشد ترا در راه را
306 تا زخوف جاودان ایمن شوی این سخن باید که ازجان بشنوی
307 گر نه او باشد شفاعت خواه تو کی شود نور یقین همراه تو
308 اوست سلطان وهمه درویش او جمله چون خوانی نهاده پیش او
309 گرنه او بودی که بودی راه بر راه بودی دایماً پر از خطر
310 راه دین اواز خرابی پاک کرد جمله کژ بینان درین ره خاک کرد
311 نور پاک اوست همراه همه اوست کرده دل یقین گاه همه
312 چون وجود جملگی بیهوش یافت از شراب صرف وحدت نوش یافت
313 آنچه آورد و بدادش کردگار سر او با جملگی کرد آشکار
314 هر کسی فهمی د گر کردند از آن لاجرم شد مختلف شرح و بیان
315 شرح او هرگز نداند خویش بین شرح او در یافت مرد پیش بین
316 شرح او نه لایق هر ناکس است کلکم فی ذاته حمقی بس است
317 شرح او بسیار کردند و بیان شرح او آمد ز قران پس بخوان
318 چون محمد شرح حق بسیار گفت هرچه بود از شرح شوق یار گفت
319 شرح او در شرح باشد بی خلاف هرچه نه این باشد آن باشد گزاف
320 او ز نور و نور او نور حقست هیچکس این سر نبیند مطلق است
321 شرح آن موسی چو در تورات دید راه خود از شرح و وصفش باز دید
322 شرح او داود خواند اندر زبور تا ره او جمله یکسر گشت نور
323 شرح او عیسی چو در انجیل یافت لاجرم بر دانشش تعلیل یافت
324 شرح او جز حق نداند هیچ کس شرح او داند یکی اللّه و بس
325 هرکه او را روی بنمود آن شروح یافت او نور ذوی آلاف روح
326 اندرین ره جملگی چون حق بدید حق بدید و حق بگفت و حق شنید
327 چون برفت از صورت حسّی برون خود یکی دید او برون را با درون
328 جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان این نه راه صورتست اندر بیان
329 مرتضی را گفته بد او را ز خویش تا بداند او از آن کل راز خویش
330 مرتضی دانسته بد اسرار او مرتضی دانسته بد گفتار او
331 مرتضی او را بجان دلدار شد لحمک لحمی از آن در کار شد
332 مصطفی و مرتضی هردو یکیست من ندانم تا کرا اینجا شکیست
333 مرتضی اسرار احمد کل بیافت گرچه در آخر از انسان ذل بیافت
334 مرتضی با او و او با مرتضی یک نفس از هم نگشتندی جدا
335 مرتضی اورا بجان تصدیق کرد جان خود در ورطه تحقیق کرد
336 مرتضی اسرار احمد در نهان گفت با چاه آن حقیقت در نهان
337 مرتضی بیشک خدا را یافته نه چو مادر شوق دنیا تافته
338 مرتضی اسرار سبحانی شده آنگهی انوار ربّانی شده
339 گفت لو کشف الغطا او از یقین مرتضی بود اندرین ره راه بین
340 مرتضی هر مشکلی را حل بکرد مرتضی از بهر حق گردش نبرد
341 او همه شرح ره تحقیق کرد تا جهانی در جهان توفیق کرد
342 گرنه او بودی نبودی نور حق گرنه او بودی که بردی این سبق
343 گرنه او بودی نبودی مهر و ماه راه و شروع مصطفی پشت و پناه
344 گر نه او بودی مصاف و جنگ را بهر غیرت را و نام وننگ را
345 گر نه او بودی سخاوت را نشان کی بدی در روی عالم مهرشان
346 گرنه او بودی به بخشش بحر جود خود نبودی بخششی اندر وجود
347 بخشش و گفتار حیدر راست شد تا همه روی زمین ز وراست شد
348 چون محمد رفت از این جای خراب دید حیدر یک شبی او را بخواب
349 پیش او رفتی و کردی دست بوس روی یک دیگر بدادندی ببوس
350 روی یکدیگر بدیدندی بخواب خواب ایشان هست بیداری ناب
351 خواب و بیداریشان هر دو یکیست خواب صورت بین همیشه در شکی است
352 مصطفی گفتا علی را آن زمان ای مرا نور دل و دریای جان
353 ای من از تو تو ز من در کل حال ای مرا کلی مراد لایزال
354 ای مرا سر دفتر جود و کرم از تو دریای یقین بی بیش و کم
355 ای یکی بین ازل اندرابد مثل تو هرگز نباشد تا ابد
356 چشم دوران همچو ما دیگر ندید آنچه ما دیدیم از دریای دید
357 راز حق من دیده وتو دیدهٔباز آنچه من دیدم تو کلی دیده باز
358 هرچه ما دیدیم کس آن را ندید آنچه ما دیدیم از دریای دید
359 آنچه ما دیدیم از دریای کل بس کسان آوردهاند از عین ذل
360 این از آنسان راه هر دو دیدهایم نه ز گفت دیگران بشنیدهایم
361 یا علی درنه قدم در معنیت بگذر از صورت نگر در معنیت
362 یا علی یاری کن و بشتاب زود تادگر با هم رسیم از بود بود
363 جملهایاران ما را کن خبر تا بیابند این معانی سر بسر
364 دید راه کل تو با ایشان بگو چارهٔ درد دل ایشان بجوی
365 با ابوبکر و عمر آن راز کن دیدهٔ ایشان بکلی باز کن
366 تا ز صورت سوی معنی دل نهند آنگهی از بند صورت وارهند
367 هست این ره پر ز درد و پر ز رنج رنج بگذاری در آیی سوی گنج
368 این جهان را ترک گیری درخوری تا برون آئی ز نیکی و بدی
369 تا یکی گردیم جمله سر بسر آنگهی نبود میان نقش بشر
370 تا یکی گردیم و گردید آشنا وارهید از این بلا و این عنا
371 هست دنیامر شما را کرده بند بند بردارید از خود بند بند
372 چند مانید اندرین صورت اسیر چند باشید اندرین حبس و زحیر
373 چند در صورت شوید از هر صفت معرفت آنجاست آنجا معرفت
374 معرفت را زین جهان حاصل کنید خویشتن در آن جهان واصل کنید
375 آن جهان جاودانست از یقین جمله زین راهید هریک راه بین
376 صورت خود در میان آرید کل وارهید و بگذرید از عین ذل
377 این جهان را کل فرا خواهید دهید منت حق در میان جان نهید
378 سوی ما آئید و با ما بنگرید زود از این منزل بکلی بگذرید
379 این جهان را ترک گیرید یک سره پس برون آئید از آن سوی دره
380 تا درین صورت نه بینی روی جان بر کنارید از صفای صوفیان
381 روز دیگر حیدر کرّار باز گفت با یاران خود آن جمله راز
382 گفت بوبکر نقی با من بگوی چارهٔ درد مرا تو باز جوی
383 مصطفی بد کلی از حق راز دار این سخن بشنو تو با من رازدار
384 هر چه از حق آمدی در سوی وی فاش کردی در میان گفت وی
385 هر چه آن از حق یقین آمد بگفت در معنی جملگی یکسر بسفت
386 رهبر او بودست ما را در جهان او نهاده سر کلی در میان
387 او سراسر گفت هرچه راز بود جمله یاران را تمامت وانمود
388 چون محمد رفت از صورت برون جان ما افتاد در دریای خون
389 تو گرفتی عزلت از ما جملگی ما فرو مردیم اینجا جملگی
390 گفت بوبکر نقی با مرتضی کای محمد را تو یاری با وفا
391 ای محمد را تو یار جان شده بر تو از سیدرهی با جان شده
392 رازدار مصطفی هر جایگاه بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه
393 تو ز راز او بگیتی راز دان راز او اکنون تو مارا بازدان
394 چون ندانستی تو کی داند کسی رنج باید برد بی درمان بسی
395 چون نمیدانم چه گویم مرترا تا یکی گردد ترا رای دوتا
396 روز و شب هم صحبت او بودهای روز و شب در صحبتش آسودهای
397 مصطفی بد حق و حق بد مصطفی زان مصفا بود گشته با صفا
398 ذات او با حق یکی بد در صفت پربد از ادراک و علم و معرفت
399 ذات او حق بود اندر هر صفات صورتش اندر صفت گشته بذات
400 صورت و معنی او یک بود یک او خدابود و خدا بی هیچ شک
401 گفت درخواب این سخن با من براز من بخواهم گفت این اسرار باز
402 گر بدانی پیش کس هرگز مگو تا نباشد در میانه گفت و گو
403 چون بدانی هیچ نادانی مکن تا توانی هرچه بتوانی مکن
404 راز پیغمبر توراز دوست دان مغز دیگرهاست باقی پوست دان
405 گر تو این اسرار داری در نهان روی بنماید حقیقت جاودان
406 گر تو این اسرار داری راهبر بعد از آن در قرب جانت راه بر
407 همچو نابینای مادرزاد را کو شود روشن بامر پادشاه
408 چشم بردارد دگر بینا شود بار دیگر راز را گویا شود
409 تا نگردد چشم دل بینای راه کی توانی کرد در رویش نگاه
410 چون بدانی راز تو جانان شوی آنگه این دانی که کلی جان شوی
411 راز حق هرگز نداند این سخن جز کسی کو یافت این سرّ کهن
412 سر حق هم حق بداند در جهان سر حق حق بین نداند در عیان
413 تانگردی تو ز صورت بی نشان کی توانی کرد این ره با بیان
414 راز را دریاب آنگه باز شو از مقام زاغ تو شهباز شو
415 راز را دریاب آنگه باز بین آنچه گم کردی هم اکنون باز بین
416 راز حق دریاب و سر از من متاب راز حق، بیخویشتن از من بیاب
417 راز خودآنجا تمامت باز جوی آنچه دریابی بخود آن بازگوی
418 تا ترا آئینه آید در نظر آنگهی سیبی نهی در رهگذر
419 سیب در آئینهها پیدا شود همچو جان و جسم ودل یکتا شود
420 چون در این و آن شود پیدا هم اوست هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست
421 آینه با سیب یک بینی همه نیست جز دیدار یک بینی همه
422 این جهان و آن جهان دو آینه است لیک یک بین داند آن دو آینه است
423 چون تو آئینه یقین بشناختی خویشتن را سوی حق انداختی
424 گرنه ائینه ترا حاصل شود کی دل تو اندر آن واصل شود
425 هست این آئینه دایم حق نما بلکه آن آئینه حق شد رهنما
426 چون تو عکس آئینه بینی همه کی ترا پیدا شود این زمزمه
427 چون تو در آئینه هرگز ننگری از همه کون و مکانی برتری
428 چون همه آئینه هستی در میان جان تو گردد بکلی جان جان
429 چون تو آئینه بکلی بشکنی پنج وسواس طبیعت بر کنی
430 خانه را خالی کنی از مکر دیو محو گردانی همه بی مکر و ریو
431 پس جهان جاودان بنمایدت آنگهی در هیچ جا نگذاردت
432 کل یکی بینی تو محو اندر احد اندر آنجانیست اعداد عدد
433 آنگهی روی معانی کل شود هرچه بودت باصفای دل شود
434 چون یکی اندر یکی مقصود ماست هم یکی اندر یکی معبود ماست
435 این یکی اندر یکی یکی بود این سخن جز مرد معنی نشنود
436 جمله را یک دید و از یک بازگفت گوهر اسرار معنی باز سفت
437 جمله ذرّات از خود یکرهست هر کسی بر وصف خود زان آگه است
438 آنچه میباید نمیداند کسی این سخن را چون بداند هر کسی
439 ای ترا نادیده دیده همچو تو نی دگر هرگز شنیده همچو تو
440 ای چو دیده تو ترا دیده ندید از تو پیدا گشته کلی دید دید
441 هر که درتو کم شود او گم شود همچو یک قطره که در قلزم شود
442 قطره را پیوسته استسقا بود در درون قطره صد دریا بود
443 قطرهٔ باران اگرچه پر بود بحر را در عمرها یک در بود
444 در شود آنگاه در توی صدف تا زند تیر مرادی بر هدف
445 در چو قطره بود آنگه گشت در بشنو این گفتار را مانند در
446 زیر هر حرفی ازین درّ نفیس کی بداند این سخن مرد خسیس
447 درّ دریای حقیقی یک بود در بحار عشق راه اندک بود
448 درهایی کز کمال جسم و جان هرزمانی میشود دل بی نشان
449 این ز اسرارست رمزی پر عجب ره تواند برد مرد ره طلب
450 با ادب گر سوی این دریا شوی هست آوازی همی چون بشنوی
451 هست ملّاحان درآنجا بی شمار در همی جویند ایشان در کنار
452 هر که سوی بحر اوشد در بیافت بر کنار بحر هرگز درنیافت
453 سالها باید که تا یک قطره آب در بن دریا شود در خوشاب
454 گر همه درّی بدی درّ یتیم هر یتیمی مصطفی بودی مقیم
455 بر کنار بحر این دربود و بس همچو او درّی نه بیند هیچکس