- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زباندانی آمد به صاحبدلی که محکم فروماندهام در گلی
2 یکی سفله را ده درم بر من است که دانگی از او بر دلم ده من است
3 همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال من
4 بکرد از سخنهای خاطر پریش درون دلم چون در خانه ریش
5 خدایش مگر تا ز مادر بزاد جز این ده درم چیز دیگر نداد
6 ندانسته از دفتر دین الف نخوانده به جز باب لاینصرف
7 خور از کوه یک روز سر بر نزد که آن قلتبان حلقه بر در نزد
8 در اندیشهام تا کدامم کریم از آن سنگدل دست گیرد به سیم
9 شنید این سخن پیر فرخ نهاد درستی دو، در آستینش نهاد
10 زر افتاد در دست افسانه گوی برون رفت از آنجا چو زر تازه روی
11 یکی گفت: شیخ! این ندانی که کیست؟ بر او گر بمیرد نباید گریست
12 گدایی که بر شیر نر زین نهد ابو زید را اسب و فرزین نهد
13 بر آشفت عابد که خاموش باش تو مرد زبان نیستی، گوش باش
14 اگر راست بود آنچه پنداشتم ز خلق آبرویش نگه داشتم
15 وگر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداری افسوس کرد
16 که خود را نگه داشتم آبروی ز دست چنان گربزی یاوه گوی
17 بد و نیک را بذل کن سیم و زر که این کسب خیر است و آن دفع شر
18 خنک آن که در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحبدلان
19 گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش به عزت کنی پند سعدی به گوش
20 که اغلب در این شیوه دارد مقال نه در چشم و زلف و بناگوش و خال