- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مثَل ابتدای دولت شاه بود چون یوسف و برادر و چاه
2 بود از آغاز رنج و غم خوردن عاقبت گنج بود و بر خوردن
3 آن فکندن به چاه بهر الم وآن بها کردنش به هژده درم
4 قیمتش هژده قلب یا کم و بیش و او ز هژده هزار عالم بیش
5 هر درم زو چو عالمی آراست بود هژده هزار عالم راست
6 گرچه ز اخوان هوان رسید او را کار محنت به جان رسید او را
7 آخرالامر عالم و شه شد بر سپهر شرف خور و مه شد
8 گرچه بودند شاه و مهتر او نه گدایان شدند بر درِ او
9 نه فکندند در مغاک او را نه کلاه آمد آن هلاک او را
10 چاه دانست اگر همی اخوان نه همه چاه یوسف آمد آن
11 مال مارست چون گدای دهد چاه جاهست چون خدای دهد
12 نه زلیخا ز چهرهٔ نیکوش به غلامی خرید و شد هندوش
13 پیرزن را به سوی دیدهٔ او خواجه آمد درم خریدهٔ او
14 نه عزیزش چو وقت جاه آمد بنده پنداشت پادشاه آمد
15 این عطا چیست، کارِ کارگشای وین شرف چیست، لطف بار خدای
16 لطف حق گر به خاک پیوندد آدم آنجا رود کمر بندد
17 سرِ آتش چو بادسار شود آبِ ابلیس خاکسار شود
18 نه پیامبر که رخ به یثرب داد لشکر آورد و مکه را بگشاد
19 نه چو ره رفتنش نیاز آمد منهزم رفت و شاه باز آمد
20 بیزیان بازگشت سوی مکان خود ز سیر آفتاب را چه زیان
21 سوی هم شهریانش از زن و مرد تا عزیزش نکرد جلوه نکرد
22 آسمان از سفر نمود جلال قمر اندر سفر گرفت کمال
23 آب ریزد زمانه گر خواهد کاب روی فرشتگان کاهد
24 از شمر در سفر چو برگردد چون شرنگ ار چه بد شکر گردد
25 بیخ شاخی که لطف حق پرورد کی ز دور زمانه گیرد گرد
26 بلبلی را که چرخ کرد عزیز قفس ریش دشمنش پر تیز
27 نه فریدون گاوپرورده کرد شیر گرسنه را برده
28 نه به کاوه به سعی یک دو کیا بستد از بیوراسب ملک نیا
29 بدهد بهر مصلحت خسرو خویشی کهنه را به دولت نو
30 نه سکندر برِ معادا را کشت دارای ابن دارا را
31 کس مبیناد تا به رستاخیز آنچه شیرویه کرد با پرویز
32 عزّ شاهی به خصم خویش بماند هرکه من عزّ بزّ برِ خود خواند
33 ملک میراثیان نماننده است ملک شمشیر ملک پاینده است
34 از شهان مر وراست در عالم ملک میراث و ملک تیغ به هم
35 روی او بخت از آن به کرمان کرد تا عدو را غذای کرمان کرد
36 آمده سوی شهر و از مردیش بوده داد و دهش رهآوردیش
37 گر چو شب رفت چون نهار آمد ور چو دی رفت چون بهار آمد
38 تا سوی شهر خویش باز نشد دیدهٔ ملک و دینش باز نشد
39 شاه با رأفت آشنا باشد متهوّر چه پادشا باشد
40 متهوّر تباه دارد ملک وز تهوّر سپاه دارد ملک
41 در تهوّر کسی فلاح ندید روی آرامش و صلاح ندید
42 کشوری را دو پادشا فرهست در یکی تن یکی دل از دوبهست
43 یک جهان پشه را کُشد بر جای روزگار از دو پیل پهلوسای
44 یک جهان دیو را شهابی بس چرخ را خسرو آفتابی بس
45 خاک یابی ز پای تا زانو خانهای را که دواست کدبانو
46 این مثل خانه راست خود گفته به دو کدبانوست نارفته
47 گرت باید شکسته سر ز زمین به یکی هرّه بر دو کرّهنشین
48 پیش او خصم را سراب شمر یا چو سیماب و آفتاب شمر
49 هر سر از وی که تاجخواه آمد همچو شمع آتشین کلاه آمد
50 لعل کان را ز سنگ کین داند مرد دون را ز مرد دین داند
51 نیک داند زمانه ناخوش و خوش ناقد چوب و عود دان آتش
52 او بداند که شمع ملّت کیست او شناسد که اصل دولت کیست
53 شیطان را شناسد از سلطان غیث را باز داند از طوفان
54 پیش ازین گرچه مردپرور بود نام بهرام نحس اصغر بود
55 شه چو همنام گشت با بهرام سعد اکبر نهاد چرخش نام
56 پر گهر زان جمال چون خورشید دامنِ بخت و آستینِ امید
57 عالم پیر زو جوان گشته دین و دولت بدو عیان گشته
58 بهم آورد ز اصل و از پیگار ملک میراث و تیغ حیدروار
59 هرکه دریا ز تف غبار کند ماهی از تابه کی شکار کند
60 ملک بگذاشت از خداوندی جان نگهداشت از خردمندی
61 جان نگهداشتن ز ملک بهست دُرِ دریا ز چوب فلک بهست
62 آرزو بود ملک را دل و داد آرزو در کنار ملک نهاد
63 دین و ملک او بهم فراز آورد جامهٔ شرع را طراز آورد
64 این تجمل چو شه تحمل کرد خاک را مال و آب را مُل کرد
65 همچو مه در محاق و با اعزاز شاه رفت و شهنشه آمد باز
66 ملک او ملک روم و چین باشد من چو فالی زدم چنین باشد
67 چاکرش ارسلان و بگ باشد ورنه بر درگهش دو سگ باشد
68 کینش ار سوی چین کند آهنگ اهل چین را ندانی از سترنگ
69 روح رفته فتوح نامانده جسمها مرده روح نامانده
70 ملکش از بهر عدل و دین باشد شه که حق پرورد چنین باشد
71 ای شهنشه ز روی استحقاق از پی ملکت همه آفاق
72 چون تویی را همی نشاند چرخ تا بدانی که نیک داند چرخ
73 بر سرش برنهاد افسر ملک زانکه دانست کیست در خور ملک
74 داد مردیش چتر و ملک و نگین از تو پرسم نکو نکردهست این
75 چون گرفت او به تیغ ملک چو خور بخت گفتش ز تخت خود بر خور
76 از پی عدل و فضل شاهانه گور با شیر گشت همخانه
77 بال شاهین چو حال مرد بجشک گنج شک خالی آمد از گنجشک
78 ملک در ظل چتر او از ناز کرده خوش چاردست و پای دراز
79 عدل از او با جمال و با آبست ظلم ازو رفته در شکر خوابست
80 تخت چون دید روی شه خه گفت بخت ربّی و ربّک اللّٰه گفت
81 چون بدید اهبت جوانمردیش ظفر آمد به خدمت مردیش
82 هفت و پنج و چهار از اکرامش با سه حرفند از اوّل نامش
83 لاجرم زین سه دین و بخشش و جاه چون سه حرفست بر دو عالم شاه
84 همه اطفال چرخ را مادام چون دو حرفست از کرانهٔ نام
85 جود دنیا و بخل دین دارد بر دو گیتی شرف بدین دارد
86 در وفا و سخا به جان و به مال نه بقا بددلش کند نه زوال
87 با بهشتست خلق او انباز زان نترسد همی ز مرگ و نیاز
88 کف او چون به بخشش آرد رای تو جهانبخش و بر جهان بخشای
89 گفت در بذله از پی بذلش ضاعفاللّٰه ملکه عدلش
90 شمس کان روی خوب دیده چو ماه گفت پس لا اله الّا اللّٰه
91 آسیا گر ز خلق او پوید در زمان ز آسیا گیا روید
92 به جهان داده زرّ کانی را صدقهٔ جان و زندگانی را
93 تا که بگزید مر ورا یزدان خشم چون آسیاست سرگردان
94 هست خصمش ز بیم او مدهوش آسیاوار با فغان و خروش
95 هست خالی ز عیب و نقص و فضول ملک محمود و خاندان رسول
96 این ز کعبه بتان برون انداخت آن ز بت سومنات را پرداخت
97 کعبه و سومنات چون افلاک شد ز محمود وز محمّد پاک
98 از دو یک میر بیخرد باشد در نیامی دو تیغ بد باشد
99 هست شمشیر منفرد چون شیر شیر و شمشیر چیست شاه دلیر
100 پادشا خویش آتش و دریاست خاک و خویشی او چو باد هواست
101 با دو شه ملک و دین سقیم بود مادر ملک از آن عقیم بود
102 بیشتر زین مکش عنان فساد که چنین است ملک را میعاد
103 شه چو بر تخت ملک خویش نشست دست او پای ظلم را بشکست
104 ملک با پادشاه فرّخ رای میکشد دامن شرف در پای
105 قدح مهر شاه بر کفِِ او لشکر فتح و نصر در صف او
106 زین قبل نوش میکند شب و روز شربت مهر شاه دین افروز
107 شکر او شکر اهل روی زمین عرف او ظرف و حسن حورالعین
108 فتنه و ظلم را کند در خواب ملک آباد را چو مستِ خراب
109 فتنه در خواب شد ز صولت او عدل بیدار شد ز دولت او
110 عدل او جانفزا و غم کاهست فضل او همچو عمر جان خواهست
111 فرّ و نام قدر ز طلعت اوست فخر و عار قضا ز خلعت اوست
112 کند املا برای جان و تنش لعبت دیده نسخت سخنش
113 در سخن لفظ او چو سحرِ حلال در جهان جود او چو عذب زلال
114 پیش رایش گران رویست قدر پیش حکمش تهیدویست حذر
115 میوهٔ شاخ جود او هموار به همه جا رسیده طوبیوار
116 زاید از خلق او چو گل ز نسیم دست چون چشم نرگس از زر و سیم
117 هرکجا خلق شاه ما باشد یاد مشک خطا خطا باشد
118 چون بقای بهشت پایندهست نعمتش هم چنو فزایندهست
119 پای آنکس که ماند بر درِ او تاج منّت نهاد بر سرِ او
120 هرکه در کار او پناه گرفت دست بر چرخ کرد و ماه گرفت
121 نسبت از وی گرفت خلد خلود خلد گشت از وجود او موجود
122 جان و جن ظلمت است با حالش رمل و نمل اندکست با مالش
123 سر رباید ز دشمنان در رزم تاج بخشد به دوستان در بزم
124 بندیده ز دست و خمّ کمند نه زر او نه جان دشمن بند
125 مال در جود چون سحاب دهد شوره را همچو گُلبن آب دهد
126 نیست اندر سفر به بحر و به بر چون دل و صیتش ایچ پای آور
127 عادلی عیسی از وی آموزد عدل او چشم ظلم را دوزد
128 گنج را چشم زخم شد بذلش ظلم را گوشمال شد عدلش
129 نیست با جودش از پی مقدار سیم بازار گرد را بازار
130 هست خواهنده خواه بخشش شاه نه چو شاهان عصر خواسته خواه
131 میر کز حرص و ظلم دارد تیر خوان مر او را تو مور و مار نه میر
132 جود و عدلی که در شه خوش خوست بازوی ملک را قوی نیروست
133 ز امن او زیر پردهٔ تسکین محتلم گشته فتنهٔ عنّین
134 الف عدل او ز لوح صواب اِلف داده میان آتش و آب
135 عدل او در سرای نفس و نفس آفت جغد و کرکس آمد و بس
136 که چو آمد همای شاه پدید جغد غزنی به چین و روم پرید
137 عرصهٔ خلد شد دل از دادش نافهٔ مشک شد گل از بادش
138 از پی عدل چون به خشم آید دلش اندر میان چشم آید
139 که شد از عدل شاه شاه تبار گرگ با میش دوستگانی خوار
140 خلق او مایهٔ ظریفانست عدل او دایهٔ ضعیفانست
141 ره برافکنده همچو معصومان عدل او بر دعای مظلومان
142 ابر ملکی که عدل بار شود تیرماهِ جهان بهار شود
143 کشوری را که عدل عام ندید بوم در بومش ایچ بام ندید
144 شرع را دست یاری او دادست ملک را پای داری او دادست
145 گر فریب فناش نفریبد ملک از داد هیچ نشکیبد
146 هرکه انصاف ازو جدا باشد دد بُوَد دد نه پارسا باشد
147 عدل شه پاسبان ملکت اوست بذل او قهرمان دولت اوست
148 عدل بیبذل شاخ بیثمرست بذل بیعدل پای را تبرست
149 بر زبانی که ذکر شاه بُوَد میوهٔ ملک را چو ماه بُوَد
150 از بهاء شه همایون پی خاک غزنین شدست روغن خوی
151 شد جهان تا شد او جهانبانش چون نهانخانهٔ دل و جانش
152 در نهانخانهٔ روان و دلش از پی فرّ و کلّ و زیب گلش
153 لوح محفوظ را مکان شد این بیت معمور را نشان شد این
154 هست شاه از برای مستان را دل فراخان تنگ دستان را
155 چون ازو عدل و بیغمی نبود خود چه سلطان که آدمی نبود
156 عدل وقتی که شمع افروزد گرگ را گوسفندی آموزد
157 باز وقتی که جور و زور کند دیدهٔ شیر گور کور کند
158 ایزد از بنده راستی درخواست دولت راست راستکان راست
159 پادشاهی که راست رَو نبود زرع باشد ولی درو نبود
160 عدل این شه چو رفت در صف جنگ تیغ را سبز جامه کرد از رنگ
161 از شرف یافتست چون حیوان چوب منبر ز خطبهٔ او جان
162 کشته دیو ستنبه را از تاب گوهر چتر او به جای شهاب
163 چون ز فتراک برگشاد کمند دشمنان ماند از فَزَع دربند
164 از پی کسب بخشش و جاهش بوسه آلود چرخ شد راهش
165 ملکان را ز بهر زیب و فرش بوسه جایی شدست ره گذرش
166 شد ز بوس شهان بدرْ مثال خاکِ درگاه او هلال هلال
167 ابر و دریا غلام کفّ ویند زو وفاقش همیشه راست پیند
168 کان و دریا برش بود درویش بخشش او ز هر دو باشد بیش
169 از پی رفعت و کمال جلال وز پی زینت جمال جلال
170 بوسه چین آفتاب در ره او خاک روب آسمان ز درگه او
171 چرخ اوّل زمین آخر او جان باطن شعار ظاهر او
172 از پی رتبت قبول و ردش در برو بر درند نیک و بدش
173 چون شود ملک پاس سر کند او چون بیفتد زمانه برکند او
174 سعی او بازوی دلیرانست سهم از پوزبند شیرانست
175 در خطا دیر گیر و زود گذار در عطا سخت مهر و سست مهار
176 مأمنش مسکن صبیح و دمیم خاطرش ناقد کریم و لئیم
177 همره عزم او مسدّد رای باعث حزم او مشیّد جای
178 شنوا کرد گوش جذر اصم از صلیل و صریر تیغ و قلم
179 همه عالم ورا شده بنده مرده گردد ز جودِ او زنده
180 گلبن عقل شاه در تدبیر چون شکوفهست در جوانی پیر
181 آفتاب از جمال او خجلست زردی رخ گوای درد دلست
182 خود ندیدند بر سرِ گاهی سال پیمودگان چنو شاهی
183 سرِ دندانش را چو شد خندان بنده شد دهرش از بُن دندان
184 ملک بر روی خطبهٔ شهِ داد ظلم را سه طلاق باین داد
185 اینت دولت که دولتش دارد که همی خدمتش بنگذارد
186 حبّذا زان جمال دهر آرای مرحبا زان سپهر قلعهگشای
187 خاصه وقتی که در مصاف بُوَد پای او بر دماغ قاف بُوَد
188 زیر ران تیغ دست خنجر گوش اشهب تیز سیر پیکان کوش
189 بتوان زد ز پشت او نخچیر که به تگ زو برد همه تشویر
190 دست و پایش چو صبح کز شب تار بدمد گاه روز وقت بهار
191 مرکبش هیأت فلک دارد که بر اعداش خاک میبارد
192 گویزن بادپای آهنسم از سران سران به پای و به دم
193 دشمنو دوست را چو نحسو چو سعد شنه و شانه را چو گرد و چو رعد
194 گرچه کشتی ز آب دارد سُر اسب او کشتیست هامون بُر
195 کشتی از آب ساخته مفرش اسب او کشتیست دریاکش
196 سوی پست از فراز همچو قدر سوی بالا ز شیب همچو شرر
197 سم او همچو سهم کشتیدار کوه را با زمین کند هموار
198 پای او دست مرگ را ماند که کسی زو گریخت نتواند
199 دارد از دیده مهره بازی خو چشم بد دور زان دو چشم نکو
200 گر به پرّ و به فرّ همای بُوَد پرش او به دست و پای بُوَد
201 کم نبود از مبارزی در جوش که سپر پشت بود و خنجر گوش
202 گاه تگ از جهان برآرد گرد بر زر جعفری کند ناورد
203 سرش از قبلهٔ هوا دلشاد دمش از قُبلهٔ زمین آزاد
204 پشت هامون کند چو روی کشف روی گردون کند چو پشت صدف
205 تخت ملکست و مسند شاهی کوه ازو پر پشیزهٔ ماهی
206 نکند وقت حملهاندیشی سایهٔ او برو همی پیشی
207 مانده از چابکیش در دوران کاربندان آسمان حیران
208 سوی پستی رونده همچو رمال سوی بالا دونده همچو خیال
209 دیدهٔ دل درو نکو نرسد سایل او هم اندرو نرسد
210 سوی آن بحر موج کشتی رو سفر راه کهکشان به دو جو
211 من درو دیدهام که از پی سود تا ابد هم چنانش خواهد بود
212 این چنین مرکبی چو چرخ انگار تا برویست شهریار سوار